قطعات ادبی
شعر، داستان، فیلمنامه، نمایش، نقدادبی و ...

قرص یا شربت متادون یکی از روش ها یا دارویی برای ترک اعتیاد است که در کلینیک های ترک اعتیاد بهزیستی به بیماران داده میشود.

دوز این دارو برای هر بیمار وابسته به اعتیاد متفاوت بوده و با توجه به مقدارمصرف، نوع مخدر مصرفی، طول دوران مصرف و...  توسط پزشک تجویز میشود.

گرچه متادون در دوران ترک اعتیاد نیازهای بیمار را برطرف میکند و علائمی مثل درد و خماری ندارد اما جایگزین مناسبی برای ترک نیست چرا که متادون وابستگی زیادی دارد و اکثر بیمارانی که به متادون روی می آورند دوباره به آن معتاد میشوند. 

در ارتباط با متادون مطالب بی شماری از سوی متخصصین و پزشکان در فضای مجازی وجود دارد که پرداختن مجدد به آن جایز نیست و آنچه مرا به شوق نوشتن در خصوص این دارو ترغیب میکرد استفاده صحیح از این دارو است که متاسفانه در اینترنت این مهم نادیده گرفته شده بود.

برای استفاده صحیح از این دارو توجه داشته باشید که طبق توصیه پزشک دوز مصرفي به طور کامل استفاده شود.  بعضی بیماران به دلیل خستگی از بیماری اعتیاد تلاش میکنند نیمی از مقدار تجویز شده را بخورند که این کار فقط موجب بالاتر رفتن دوز تعیین شده میشود.  

پس از صرف دارو به مدت یک ساعت یا بیشتر از خوردن چای، قهوه و...  خودداري شود و ترجیحا بهتر است با آب سرد میل شود.

ریختن یک قاشق چای خوری آبلیموی تازه در آب کمک شایان توجهی به تاثیر دارو در بدن بیمار دارد. 

در پایان ذکر این مورد را یادآور میشوم که مصرف بیش از ده سی سی شربت در یک نوبت موجبات مسمومیت شدید را به همراه داشته و تحت هیچ شرايط توصیه نمیشود.  

_________________________________________________________________________________
     
غلامرضا
شنبه 25 شهريور 1396برچسب:,  توسط سید جواد قریشی
_________________________________________________________________________________
     
برای آتنا
شنبه 25 شهريور 1396برچسب:\"آتنا\" \"بنیتا\" \"ستایش\",  توسط سید جواد قریشی

فریاد نزدآتنا

فریاد زد؟ نمیدانم

فقط می‌دانم

فریادش خفقان شد میان ازدحام دیو سیرتان

فریادش به وسعت هیس تهمینه در گلو شکست

آتنا، گم شد میان هجمه ی ادراک و دیگر نیست

و دیگر رفت

و دیگر آسوده شد از آن نگاه هرزه‌های شهر

نه من هرگز نمیگویم که آنان گرگ و نامردن

شرف دارد همان گرگان نامرد بر این پستان بی سیرت

نه من هرگز نمیگویم

فقط فریاد خواهم زد که ای مه روی ِ معصوم،

نازنینم آتـنــــــــا

فریاد آرامت ڪنون زخمی شده بر تارک قلبم، زنهـــــــــار

#سید_جواد_قریشی

 

 

 

_________________________________________________________________________________
     

خدا رحمت کنه والده مش ماشاءالله رِ، مِگفت: اسم عروسی که میه، چار ستون بِدَنُم مِلِرزه. مو نِمدَنم یَک بزغله مِخه با یَک گوسَله زندگی کنه، دودور دودورش دِگه چیه؟ خدایا توبه، خود عروس که از دو روز قبل مِخِزه توی خزینه و ته روش رِ ورمماله، بِمَنه، کل فک و فامیل غربتی شُم مِندَزه دنبالش که برن آراااایشگاه. شوهر بدبخت یکیشایُم که به زنش مِگه نِمِخه بری، زِنِکه همچی چشمای ورغلمبیده ش رِ چارتا مِکِنه که مو زن برار دختر دویی عروسم، مگه مِشه نِرُم آراااایشگاه؟ اااااااای الهی ته روت رِ مرده‌شور بشوره. عروسم همچی عصا قورت داده راه مِره و ابرو بالا مِندَزه و لباش رِ شتری مُکُنه که انگار وی جی از هند آمده بُبُرش. بدبخت از فردا باید کلفتی کنی و کُهنه بشوری. اینا همه یَک کنار عقدکنون رِ کجای دلُم بزَرُم. حج آقا با او سن و سال و ریش سفیدش مِپُرسه: وکیلم؟ یَک خُنُک سلیطه خودش ِ مِندَزه وسط که عروس رفته گل بچینه. اااااااای تو روح بابای تو و عروس خانم، مگه حج آقا کورِ، یا خره که عروس به او گُندِگی رِ نبینه؟ عروس، چُقوکِ که پر زده رِفته گلستون باباش، گل بچینه. باز حج آقا مِگه: برای بار دوم وکیلم؟ یَک ریقوی دِگه لبای چُرنه اش رِ تا بناگوش وا مِکِنه که عروس رفته گلاب بیَّره. حالا مو نِمدَنم عروس گلاب رِ بِرِی حلوای قبر باباش مِخه؟ مو اگه جای حج آقا بَشُم همچی مِزِنُم توی پَک و پوز عروس و او سلیطه ها که به چُخت خَنه دِلِنگون بِشَن. تا حالا به رقص مردا و زَنا نیگا کردی؟ مردا وقتِ مِرِقصن، هی اونجاشان رِ مِلِرزِنن، مِدِنی چرا؟ از بس مُسوزه، کلی پول پَک و پوز زناشان رِ دادن که دو تا شیرینی کوفت کنن و شِفته پلو؛ ولی زَنااااااا، اگه النگوی طِلا خریده باشن، فقط دست و بالَک مِزِنن، اگرُم شوهرشا رِ خر نِکِرده باشن، مثل شوهرشا اونجاشان رِ که مِسوزه هی توو مِدِن. هر چی بقیه دست و بالَک بِزِنن، اینا بیشتر توو مِدَن. آی، توو مِدَن

_________________________________________________________________________________
     
داستانک طنز "آقای مدیر"
دو شنبه 9 اسفند 1395برچسب:,  توسط سید جواد قریشی
اکثر اهالی مشهد می‌دانند که کوچه‌ی نـــاظـــر یک طرفه است. نزدیک غروب بود که وارد این کوچه شدم. از دور نور ماشینی را دیدم که خلاف می‌آمد. به فاصله‌ای که میشد راننده را دید رسیدم و بر خلاف توقع و انتظار دیدم یکی از مدیران اداره ارشاد است. بهترین فرصت بود برای عقده گشایی. دستی ِ ماشین رو کشیدم پائین و نیم تنه از شیشه بیرون آمدم و گفتم: - به به جناب ... ! شما و تخلف؟؟؟ شما که هزار ماشاءالله آنقدر مبادی آداب و معقول هستید که کل زحمات هفت ماهه ِ من و گروهم رو صرفاً بخاطر یک دیالوگ که قصه‌گو میگفت: آره بچه‌ها، الاغ ِ خر شد و ... رد کردید و فرمودید این نمایش بدآموزی دارد، شما دیگه چراااااااا؟ خر شدن الاغ که از ورود ممنوع رفتن بدتر نیست، هست؟ اونم کنار آقازاده که روی صندلی نشسته و شاهد ماجراست. بوق اعتراض ایشان تازه منو به خودم آورد و از خیال فارغ شدم و در یک حرکت متحیرالعقول چنان دنده عقب گرفتم و راه را برای ایشان باز کردم که خودِ ماشینم از تعجب ریپ زد و خاموش شد. بعد به سرعت از ماشین پیاده شدم و چنان تا کمر خم شدم که برای صدراعظم ها هم چنین احترامی نمیگذارند و تا رد شدن کامل ایشان در همان حالت فیکس شدم. واقعیتش، باران نبارید و من صرفاً برای تاثیرگذاری بیشتر اضافه میکنم که چنان رعد و برقی بر آسمان غرید و باران سیل آسایی گرفت که نمیدانم خیس شدن شلوارم از ترس آقای مدیر بود یا غرش رعد و یا برای باران فقط می‌دانم که سرم را سه بار بر سقف ماشین کوبیدم و به خودم گفتم: _ خاک دو عالم بر سرت. مردک نسناس ِ نون به نرخ روز خور. همین بود آرمان‌هایت؟
_________________________________________________________________________________
     
داستانک تلخ
دو شنبه 9 اسفند 1395برچسب:,  توسط سید جواد قریشی
نزديك ظهر بود، حوالي چهارراه خواجه ربيع كنار ايستگاه اتوبوس منتظر بودم. نم نم باران مي‌باريد. مردي حدود چهل و پنج ساله از دوچرخه‌اش پياده و از من خواست تا مراقب چرخش باشم، پذيرفتم و بعد از تشكر به سمت سوپر ماركتي رفت. با زنگ قديمي دوچرخه‌اش تازه ريتم گرفته بودم كه آمد و در حالي كه يك كيسه‌ي پلاستيكي حدوداً يك تا دو كيلو برنج كه در دست داشت، كيسه را به دسته آويزان و همراه با زدن جك دوچرخه‌ دوباره از من تشكر كرد و آماده‌ي ركاب زدن شد كه ناگهان كيسه پاره شد و برنج‌ها روي زمين خيس و پر از گِل ريخت. به سرعت دويدم تا شايد بتوانم جلوي ريختن بيشتر برنج‌ها را بگيرم، مرد مات و مبهوت به كيسه و برنج‌ها نگاه مي‌كرد. مرد كنارم نشست و تلاش ميكرد برنج‌هاي پاشيده شده به اطراف را جمع و در كيسه بريزد. خواستم بگويم كه اين برنج‌ها ديگر به درد نمي‌خورد كه حرفم با چشمان پر از اشكش خورده شد. اشكي كه مرد مي‌كوشيد در حضور من نريزد با آهي همراه و به بغضي تركيد. مرد چنان روي زمين ولو شد و شروع به گريستن كرد كه گويي عزيزي را از دست داده. به همت جواني ديگر از زمين بلندش كرديم، نگاهم كرد و با هق هق و بغض انگاري گفت: ـ حالا... برم... چي... بگم؟ بغلش كردم، نميدانم من چرا گريه مي‌كردم؟ چه مدت و چه وقت در بغل هم مي‌گريستيم، نميدانم. مرد دوچرخه‌اش را سوار شد و دور شد. وقتي به خودم آمدم، چشمان اشك آلود بسياري را اطراف خودم ديدم كه گُر گرفته بود.
_________________________________________________________________________________
     
دو شنبه 18 مرداد 1395برچسب:"دورهمی" "ابوالفضل جلیلی" "مهران مدیری",  توسط سید جواد قریشی
قسمت قبل برنامه‌ی دورهمــی، برنامه‌ای مفرح و شاد نبود. سوگواره بود. هر ایرانی میهن پرستی با سخنان جناب جلیـــلی عرق شرم بر پیشانیش می‌نشست. . "ابوالفـــــضل جلـــــیلی" فیلمساز توانمند و هنرمنــد برجسته‌ای است که با تولید بیش از پانزده فیلم مــوفق در کارنامه‌ی خود حق بزرگی بر گردن ایران و ایرانی دارد. وقتی جلیــــلی در پاسخ سوال مهران مدیری گفت: <در ژاپـــن عموم مردم مرا شناخته و با انگشت اشاره می‌کنند> به شدت احساس خجالت و شرمندگی کردم. . هنرمندی در قد و قامت ابوالفضل جلیلی که غلو نکرده‌ام اگر بگویم در حد و اندازه کیارستمی و فرهادی، ستودنی و قابل احترام است، نباید این چنین مهجور باشد. وقتی در جامعه‌ای زندگی می‌کنیم که متولیان هنـــر، دولت و مسئولین کوچکترین اهمیتی برای هنر قائل نبوده، درک و شعورشان بیش از هنرنمایی هنرمندان جیره‌خوار اطراف خود نیست حمایت از بزرگانی از این دست بر عموم ایرانیان لازم است. باور کنید افتخار آفرینانی چون جلیـــلی با یک سلام و حال و احوال، یک قدردانی کوچک چنان انرژی گرفته ڪه به طور قطع در کار جدیدش موثر خواهد بود. بیــــــاییــم همــــــدیــــگر را دوســـــت بـــــداریــــم و قــــــدردان هـــــــــم بــــاشیـــــــم.
_________________________________________________________________________________
     
دوست مجازی من
پنج شنبه 13 خرداد 1395برچسب:"دنیای مجازی",  توسط سید جواد قریشی


دوست مجازی من
می‌گویند با حضور در دنیای مجازی، افسرده میشوی، گوشه‌گیری و انزوا سراغت می‌آید.
اما؛
نه من می‌دانم که تو کی هستی نه تو
برای تو نمیدانم
اما برای من اصلا مهم نیست.
پیرمردی که خود را دخترکی جوان زده‌ای یا بانویی که خود را پسر
اصلا برایم مهم نیست.
در گوشه‌ای خلوت، در انزوای کامل و دور از جامعه پوشالی واقعی به تو پناه می‌آورم. با لایک و کامنتت سر ذوق می‌آیم. صبحت را بخیر میگویم و تولدت را تبریک
خسته و درمانده از آدمهای واقعی که بهترین شان خنجری بر قلب میزند، به تو پناه می‌آورم.
در این دنیای مجازی دنیایی ساخته‌ام، آن طور که دوست دارم. آن طور که دوست دارم. هیچ چیز جبر نیست و نمیدانی چه لذتی دارد به اختیار انتخاب کردن.
دیگر نمیگویم برادرم است دیگر؛ خوب است یا بد از خون و ریشه من است.
برادرم را خودم انتخاب میکنم. غیر قابل تحمل هم که شد، خودخوری نمیکنم. دیلت و تمام.
تمام. به همین راحتی. بدون هیچ خودآزاری یا خدای ناکرده خون‌ریزی
دوست خوب مجازی من
در همین دنیا بمان
در دنیای واقعی، هیچ خبری نیست
دنیای واقعی فقط برای نفس کشیدن کافیست.

_________________________________________________________________________________
     



اگر تا دیروز جمله "شهیدان زنده‌اند" برایم یک شعار بود؛لکن اتفاقات اخیر باعث شد تا این شعار برایم به حقیقتی غیر انکار بدل شود.
انتخاب نقش شهید بابایی از سوی همسرشان از میان این همه بازیگر عرصه سینما به شهاب حسینی تداعی چنین حقیقت است.
جدای از بازی خوب و قابل قبول شهاب حسینی به یقین رسانه‌ای شدن خبر فیلم اصغرفرهادی در جشنواره کن از صدا و سیمای جمهوری اسلامی ایران مدیون شهید بابایی است.
اگر شهید بابایی نبود، امکان نداشت این افتخار بزرگ و غرورآفرین در شبکه سیما پخش شود.
همان‌طور که خبر اسکار عباس کیارستمی را هیچکس نفهمید و ایشان می‌فرماید: وقتی به فرودگاه رسیدم و طبیعتاً منتظر دیدار مردم و خبرنگاران بودم، مامورین انتظامی گفتند بهتر است از درب دیگری خارج شوید چون عده‌ای به قصد کتک زدن شما بیرون فرودگاه منتظرند.
و یا جایزه فیلم پیشین فرهادی که علاوه بر آنکه هیچ خبررسانی و تایید و تشویق صورت نگرفت، با هجوم سیاه نمایی ها از سوی منتقدان نان به نرخ روز مواجه شد.
جالب آن‌که در همین اطلاع رسانی رسانه ملی، اول نام شهاب حسینی به عنوان بهترین بازیگر برده شد و در ادامه نیز یادآور شدند که ایشان همان کسی است که نقش شهید بابایی را بازی کرده‌اند و بعد به نام خالق اثر اصغر فرهادی نیم اشاره‌ای شد.
باز هم خدا را شکر که به همت والای شهید بابایی این بار همچون عباس کیارستمی عزیز خجل و شرمسار نشدیم
"سید جواد قریشی"

_________________________________________________________________________________
     

شاید برای شما اتفاق بیفتد

  «مطلب فوق یک متن ادبی نیست و صرفاً جهت اطلاع رسانی نوشته شده است»  

* وصیت نامه­ ی عادی قانونی است

     بعد از فوت پدرم و اجرا گذاشتن وصیت نامه­ ی دستنویس ایشان از سوی همسرش (نامادری) فهمیدم که در محضر دادگاه، محضری یا دست­نویس بودن آن مهم نیست و هرگونه دست­خطی مبنی بر وصیت، شکایت، بدهی و ... که البته امضاء چند شاهد آن را معتبرتر می­کند، قانونی و در مراجع قضایی قابل پیگرد می­باشد.

    این در حالی است که پدر من تصور می­کرد وصیت نامه اگر محضری نباشد، اعتباری ندارد و فقط برای دلخوش کردن همسرش دستخطی را به وی داده بود. پدرم همیشه برای محضری کردن آن بیماری را بهانه می­کرد و به ما نیز گوشزد می­کرد که دست­خطی که نزد اوست محضری نبوده و هیچ اعتباری ندارد.

    خیلی از دوستان و آشنایان پدرم نیز چنین باوری داشته و حتی پس از فوت ایشان و احضاریه دادگاه معتقد بودند که همسرش راه به جایی نمی­برد و وصیت­نامه­ ی عادی فاقد اعتبار است.

    بر خود واجب دانستم تا از طریق نگارش این مطلب، اطلاع رسانی کنم تا دیگر سوء استفاده­ های این چنین صورت نگیرد و مشکلی که گریبان ما را گرفت برای دیگران اتفاق نیفتد. هم چنین موارد بسیاری وجود دارد که نسبت به آن اطلاعی نداشته که می­کوشم نسبت به آن اطلاع رسانی کنم.

    * احضاریه­ های مربوط به دیگران را دریافت نکنید.

    شاید برایتان اتفاق بیفتد که مأمور دادگاه نامه­ ی احضاریه­ ی همسایه یا بستگان نزدیک را نزد شما بیاورد و شما نیز صرفاً برای کمک، نامه را دریافت و به شخص مورد نظر برسانید.

    لازم است بدانید که با قبول نامه، زین پس هر احضاریه یا اخطاریه ­ای که از سوی آن دادگاه فرستاده می­شود شما ملزم خواهید بود تا به دست شخص برسانید و حتی در صورت امتناع مأمور مذکور می­تواند نامه را از لای در به داخل خانه بیاندازد.

    پس قبل از گرفتن نامه­ های دادگاه که به شما مربوط نمی­شود، لازم است بدانید که چندین احضاریه­ ی دیگر و پس از آن چندین اخطاریه در راه است. ضمن آن که اگر شخص مورد نظر در دادگاه حضور یابد و اظهار کند که نامه­ ای دریافت نکرده، شما محکوم خواهید شد.

   «خیلی از مردم نسبت به چنین مسائلی اطلاع ندارند. لطفاً اطلاع رسانی کرده و ضمناً شما نیز با مواردی این چنین اگر مواجه شدید یا خود برای اطلاع دیگران اقدام و یا با اطلاع در قسمت نظرات، به دوستان دیگر اطلاع رسانی کنید. این مطلب ادامه دارد.»

_________________________________________________________________________________
     
ايليا كودك شيطون و بازيگوشم
دو شنبه 1 مهر 1392برچسب:,  توسط سید جواد قریشی
_________________________________________________________________________________
     
روياهاي من
سه شنبه 22 مرداد 1392برچسب:داستان کوتاه,قطعه,ثروت,انشا,  توسط سید جواد قریشی

دلم مي‌خواهد آن‌قدر پولدار شوم تا خدا را هم بنده نباشم. دلم مي‌خواهد آن‌قدر پولدار شوم تا بدهكارانم از طلبكاران بيشتر شوند. دلم مي‌خواهد آن‌قدر پولدار شوم تا وقتي پشت فرمان ماشين هستم، چشمم مدام به آمپر بنزين نباشد و مجبور نباشم براي تهيه‌ي پول بنزين مسافر سوار كنم. دلم مي‌خواهد آن‌قدر پولدار شوم تا وقت آشتي با زنم با دسته گل و شيريني به خانه بروم، تولدش را جشن بگيرم و سالگرد ازدواجمان را در رستوراني (خارج از شهر چه بهتر) يادآور شوم. دلم مي‌خواهد آن‌قدر پولدار شوم تا ديگر پشت چراغ قرمز در گرماي طاقت فرساي تابستان مجبور نباشم شيشه‌هاي ماشينم را بالا بدهم كه مثلاً از كولر استفاده مي‌كنم؛ تا جلوي ديگر ماشين‌ها آرزو كنم كه چراغ سبز شود مبادا از ريزش عرق از سر و كولم راننده‌هاي ديگر متوجه‌ي موضوع شوند. آن‌قدر پولدار شوم تا به قول (مهسا شيرازي) راني را كه مي‌خورم به فكر پوره‌ي چسبيده به ته قوطي نباشم كه نميدانم چرا هرگز جدا نمي‌شود. دلم مي‌خواهد آن‌قدر پولدار شوم تا ميوه را نوبرانه براي خانه بخرم. آن‌قدر پولدار شوم كه قيمت هر چه را قبل از خريد از فروشنده نپرسم. دلم مي‌خواهد آن‌قدر پولدار شوم كه با ليستي بلند به سوپر ماركت بروم و بگويم: «از فلان دو كيلو، فلان يك كيلو... دو تا هم از آن... شش تا از آن... دو كيسه برنج، روغن جامد و مايع... كاش گوشت و مرغ هم داشتي كه مجبور نمي‌شدم دو چهارراه بالاتر بروم. بي‌زحمت به شاگردت بگو بزاره توي ماشين... همون شاسي بلنده» آه... دلم مي‌خواهد آن‌قدر پولدار بودم تا تعطيلات تابستاني را، نه در جزاير قناري كه در جزيره‌ي كيش خودمان به سر مي‌بردم. دلم مي‌خواهد آن‌قدر پولدار بودم كه از معدل بيست فرزندم ترس به جانم نمي‌افتاد كه چگونه برايش دوچرخه‌اي كه قول دادم بخرم. آن قدر پولدار بودم كه وقتي چشم همسرم به پيتزا فروشي مي‌افتد، حواسش را پرت نمي‌كردم و دعوا راه نمي‌انداختم. دلم مي‌خواهد آن‌قدر پولدار بودم كه دلم براي بي‌پولي تنگ ميشد و به همسرم مي‌گفتم: «ببين آن‌ها كه ندارند، چقدر با هم مهربان‌تر و صميمي‌ترند.» آن‌قدر پولدار مي‌شدم كه يك دوربين ديجيتال حرفه‌اي، آخرين ورژن با كليه‌ي متعلقات از قبيل لنزها، فيلترها، نورها و يك سه‌پايه‌ي ساچلر تهيه كنم. آن‌قدر پولدار كه صبح تصميم بگيرم و بعدازظهر در جاده‌ي شمال يا جنوب باشيم. دلم مي‌خواهد آن‌قدر پولدار شوم كه براي يك بار هم كه شده سفارش پيتزا، كنتاكي يا هر غذاي گران چرب و نرم ديگر را تلفني سفارش بدهم. آن قدر پولدار شوم كه شوخي مُد روز بچه پولدارها را كه گوشي‌هاي موبايل خود را جمع كرده و به آسمان پرتاب مي‌كنند، در حالي‌كه گوشي يك ميليوني‌ام در هوا تاب خورده و با زمين خُرد مي‌شود، تجربه كرده و فقط بگويم: «اه... خيلي بدي... منتظر يك تماس فوري بودم.» دلم مي‌خواهد آن قدر پولدار شوم كه هر روز با دوستانم با خيال راحت، بدون دغدغه از هزينه‌ي تلفن تماس مي‌گرفتم و احوالشان را مي‌پرسيدم؛ گاهي دلم خيلي برايشان تنگ مي‌شود. دلم مي‌خواهد آن‌ قدر پولدار مي‌شدم كه ديگر بعدازظهر هجدهم هر ماه پاي اخبار راديو و تلويزيون نمي‌نشستم كه كي يارانه‌ها را مي‌ريزند. دلم مي‌خواست عروسي و شادماني ديگران آن‌قدر برايم خوفناك نبود كه براي لباس بچه‌ها، كادوي عروس و داماد و شاباش چه كنم؟ آن‌قدر پولدار بودم كه وقتي وارد كتاب فروشي مي‌شوم، آن تعداد كتابي كه مي‌خواهم بدون توجه به قيمت پشت جلدش تهيه كنم. آن‌قدر پول داشتم كه وقتي دوستان و نزديكان به پول نياز داشتند، اولين گزينه باشم و يا اگر آخرين گزينه شدم از كلمه‌ي ناخوشايند «شرمنده» استفاده نكنم. دلم مي‌خواهد آن قدر پولدار شوم كه وقتي براي گرفتن فال قهوه داشته باشم و ساعتي براي غيبت پشت سر هر كس و ناكس داشته باشم. دلم مي‌خواهد آن قدر پولدار شوم كه يك تاكسي كرايه كنم، دراختيار و هر كجا كه بروم بگويم همين جا بمان، برمي‌گردم.

دلم مي‌خواهد آن قدر پولدار شوم كه غم نان نداشته باشم و ديگر هيچ‌گاه شرمندگي جلوي زن و بچه را تجربه نكنم. دلم مي‌خواهد آن قدر پولدار شوم كه ...

_________________________________________________________________________________
     
فضاهای دراماتیک محرم
شنبه 27 آبان 1391برچسب:,  توسط سید جواد قریشی

 

 

محرم، ماهی سرشار از فضاهای دراماتیک با ساختارهای ناب زیبا شناسانه است که لحظه لحظه‌ی آن می‌تواند درام‌های بی نظیری شود که فارغ از یک واقعه‌ی تاریخی به آثاری پر مخاطب و ماندگار تبدیل شود.

واقعه‌ی عاشورا چنان شگرف و تأثیر گذار است که حتی در سطح یک روایت تاریخی قلب هر شنونده‌ای را به درد می‌آورد و فارغ از هر نوع پرداخت هنری به سادگی مفهوم خود را القاء می‌کند.

ماجرای کربلا، حر ابن ریاحی، مسلم ابن عقیل، طفلان مسلم و دیگر سرگذشت‌ها از چنان شخصيت­هاي قدرتمندی برخوردار است که پرداختی هنرمندانه می‌تواند آثاری ماندگار و برجسته در قالب­های شعر، داستان، فیلم و نمایش ارائه دهد.

برخی به اشتباه جذابیت‌های محرم را ریشه در مذهب می‌دانند و می‌پندارند واقعه‌ی عاشورا صرفاً برای مسلمین تأثیر گذار است و نمی‌تواند فراتر از مرز جهان اسلام مخاطب داشته باشد.

نگاهی بی طرف به هر کدام از وقایع محرم گویای این واقعیت است که محرم و عاشورا قصه‌ای تراژیک پر از لحظه‌های دراماتیک است که نه تنها در حد و مرز مذهب بلکه به عنوان یک اثر شاخص انسانی در سطح جهان می‌تواند مطرح شود. به عنوان مثال سیر تحول «حر ابن ریاحی» با آن کنش و واکنش‌های نمایشی چیزی از آثار بزرگ و ماندگار کلاسیک جهانی کم نمی‌آورد.

آدابته کردن موضوعات محرم و به رشته‌ی تحریر در آوردن آن در قالب‌های شعر، داستان، فیلم و نمایشنامه با پرداختی هنرمندانه به سادگی می‌تواند فرهنگ محرم و عاشورا را بر پهنای گیتی معرف باشد.

بسیاری عاشورا و محرم را در تعزیه و شبیه خوانی جستجو می‌کنند. تعزیه شیوه‌ای از اجرای واقعه‌ی عاشوراست که بزرگان و نیاکان ما آن را تجربه کرده و نسل به نسل به ما سپرده‌اند. سالیان دوری است که در ایام محرم در شهرها و روستاها به شیوه‌ی تئاتر خیابانی (پیش‌تر از آن که تئاتر دنیا با سبک تئاتر خیابانی آشنا شود، تعزیه اجرا می‌شد و دور از ذهن نیست اگر مدعی شویم تئاتر خیابانی وامدار تعزیه و شبیه خوانی ایرانی است) در جای جای کشور، تعزیه به اجرا در می‌آمد.

تعزیه خوانی اگر چه نشان از بلاغت و ابداع هنری بزرگان ایرانی است و به عنوان فرهنگی سنتی باید برای نسل‌های آینده حفظ شود. اما برای فرهنگی به گستردگی عاشورا کافی نیست. اگر چه هنرمندان بیشماری با ارائه‌ی شیوه‌ی نوینی از نمایش تعزیه با توجه به مردم شناسی، نیازها و دغدغه‌های جامعه کنونی در تعزیه تغییر و تحول ایجاد کردند اما فرهنگ عاشورا مستعد شکوفائی در دیگر سبک و سیاق‌های هنری است و می‌تواند برای نسل‌های آینده و جهانیان علاوه بر نمونه‌ی یک واقعه‌ی تاریخی، مذهبی سرشار از پند و اندرزهای حکیمانه و الگوئی انسانی باشد.

تصاوير زيباسازی ، كد موسيقی ، قالب وبلاگ ، خدمات وبلاگ نويسان ، تصاوير ياهو ، پيچك دات نت www.pichak.net

 

 

 

محرم 1387

 

 

_________________________________________________________________________________
     
ساعت هشت و چهل و پنج دقیقه
شنبه 13 آبان 1391برچسب:داستان کوتاه,ساعت, ,  توسط سید جواد قریشی

 

 

   ساعت 45 : 8 بود كه آسمان غريد . يك نفر پشت در ايستاده بود ، منتظر . يك نفر پا در ركاب اتوبوس گذاشت . يك نفر خسته از كار برمي­گشت . يك نفر آماده­ي كار شد . يك نفر يك بغل ميوه ، شيريني به خانه مي­برد . يك نفر روياي خريد يك سير گوشت در سر داشت .

    رعد و برق پهناي آسمان را به نور سترد . يك نفر آمد ، يك نفر رفت . مردي سيگاری آتيش زد . زني ، درجه­ي مايكروويو را چرخاند . دختر بچه اي هشت ساله ، به شيشه­ي بالا كشيده­ي بنزي زد ، شيشه­ي ماشين كه پائين آمد دود سيگار بود و ادكلن  . دخترك گفت : ـ گل دارم ، تو رو خدا يه شاخه بخرين .

    ساعت 45 : 8 بود كه مرد در قمار باخت . ده ميليون ، مفت .  ساعت 45 : 8 زنی تنش را فروخت ، مفت . ساعت 45 : 8  يكي خوابيد . از فرط خستگي ، يكي خوابيد در عين مستي . ساعت 45 : 8  زوجي ، خوشبختي را آغاز كردند . زني زائيد ، مردي مُرد .

    ساعت 45 : 8  آسمان غريد ، شايد هم نغريده بود كه زنداني گوش ولع به بلندگو سپرده بود ، شايد نام آزاديش طنين اندازد . بلندگو به صدا آمد ، نام ديگري بود كه به اعدام فرا خوانده شد . ساعت 45 : 8 بود كه زن به مردش خيانت كرد .

    باران گرفت ، ساعت 45 : 8 . چتري باز شد . گدايي خود را به كمين كشيد . دختركي براي معشوق طنازي كرد . ترمز كاميوني نگرفت و فرزنداني ، مادر را وداع گفتند . ساعت 45 : 8  مردي يك اتول آخرين مدل خريد . نان آور خانه اي از داربست افتاد . پايش لغزيد . دختري كه تن به آغوش پسركاني داده بود به عقد جواني در آمد ، باكره . جواني محتاج به قلب ، پشت در اتاق عمل منتظر مرگ يك مرگ مغزي بود . ساعت 45 : 8  كمر غرور مردي شكست در فرياد سكوتي مرگبار .

    ساعت 45 : 8  پليس ، جسد مردي را در تعفن فاضلاب يافت كه گويا يك  ماه پيش هستي را وداع گفته بود . ساعت 45 : 8 زني آبستن شد . بازيگري اسكار گرفت . كودكي ريد . پسري مادرش را ... . جواني از معشوق لب گرفت ، پنهاني .

     ساعت 45 : 8 بود كه زلزله هزاران خانواده را خاك بر سر كرد . دختري شامپاين نوشيد . پسري خودزني كرد . پارتي بر پا شد . ساعت 45 : 8 دختري آبستن حرام شد . مردي زائيد ، زير بار فقر . شعري سرود شاعري ،در عين درد .

    ساعت 45 : 8 ، باران باريد . باران نبود . سيل مي­باريد . گاري هست و نيست ميوه فروش را با خود برد . اتومبيل آخرين سيستم زني را به جدول كوبيد .  ساعت 45 : 8 بود سوت قطار دل هر غريبه اي را به درد آورد . دزدي كيفي قاپيد . مردي به نماز ايستاد . بزرگ مردي شهادت را لبيك گفت . ساعت 8:45 ...

_________________________________________________________________________________
     
دور دور عباسي
شنبه 6 آبان 1391برچسب:,  توسط سید جواد قریشی

 بر اساس یک واقعیت تلخ اجتماعی

دور ... دور ... عباسی

17 سال بیش نداشت و ساعت از هشت شب گذشته، وقتی دیدم یک موتوری مزاحمش است، سوارش کردم. سوار که شد نه سلامی و نه علیکی، رو به من گفت : می تونی این موتوری رو گم کنی؟

گمش کردم. با کمی سرعت و چند کوچه پس کوچه. خیالش که راحت شد، چشمانش را به من دوخت و گفت : امشب می­تونم، خانه­ی شما بیام؟ تنم لرزید.

ـ مگه تو خونه نداری؟

ـ نه.   

فرار کرده بود. در پاسخ به این که چرا؟ کمی طفره رفت و بعد آهی کشید و گفت : ـ پدرم قصد تجاوز به من را داشت. نگاهش به ویترین پر زرق و برق مغازه‌ها ختم شد و چشمان گرد شده­ی من بر صورت ظریفش.

ـ مادرت؟

و مادرش چند سال قبل از دست کثافت کاری‌های پدر، خود را سوزانده بود. پرسیدم : ـ قیافه‌ات سن و سال بیشتری را می­طلبد، مثلاً بیست و سه سال. ابرویی در هم کشید و گفت : ـ گَرد می­­کشم.

چشمم را بستم، سرم سوت کشید. به چشمانش نگاه کردم، بي‌رنگ و تهي. دوباره پرسید :

ـ خانه خالی داری؟ و در پاسخ به سکوتم گفت : ـ یعنی برای رضای خدا هم راضی نیستی، بی‌خانمانی شبی کنارت باشد. باز هم بچه‌های فلان جا، چهار ماه و نیم پیششان بودم.

پرسیدم : ـ چرا نماندی؟ گفت : ـ دستگیرمان کردند. به جُرم بودن با شش مرد و رقصیدن و تنم ضربات 135 ضربه شلاق را تحمل کرد.

ـ پشیمان نشدی؟

طوری نگاهم کرد، عاقل اندر سفیه. چطور می­شد با او صحبت کرد؟ در چه مقطع فکری ست؟ پرسیدم : ـ سواد داری؟ گفت : ـ بلی، تا پنجم.

ـ چرا ادامه ندادی؟

زیر چشمی نگاهم کرد و گفت : ـ ازدواج کردم.

ـ چقدر زود؟

سیگاری روشن کرد و ادامه داد : ـ در برابر پولی که پدرم به مردی 53 ساله مقروض بود، سن مطرح نبود.

ـ بعد چه شد؟

ـ طلاق گرفتم. من راضی بودم او نمی­خواست.

ـ دیگر ازدواج نکردی؟

پکی عمیق به سیگارش زد و گفت : ـ نه.

ـ بچّه هم داری؟

ـ اه ... چقدر سؤال می­کنی ... نه.

خدایا چه می­توانستم بکنم. ساعت نزدیک دوازده شب بود. از او خواستم پیاده شود، با تلخی گفت : ـ حالا، حالا من کجا برم؟ تو که اهل حال نبودی چرا سوارم کردی؟

سرم به شدت درد می­کرد. خدایا کمکم کن. فهمیده بود که از من بخاری بلند نمی­شود. قصد داشت که از راه احساس و عاطفه دلم را به دست آورد. او ترانه‌های عاشقانه می­خواند و من غرق در افکار خود بودم. تا کی می­خواهد ادامه دهد؟ آینده‌اش چیست؟ با این سن کم، چند وقت زیر کثافت دوام می­آورد؟

دستی به شانه‌ام خورد. به خود آمدم. وجیهه بود. با طنازی و عشوه گری گفت : ـ آقا پسر، اگر می­خوای دور دور عباسی بهمون بدی. یه جا وایسا بیام جلو بشینم، گشتی‌ها گیرندن.

 دور دور عباسی. فکری به خاطرم رسید. با سرعت کناری ایستادم. پیاده که شد. به سرعت به راه افتادم. در آینه وجیهه را دیدم که ناباورانه نگاهم می‌کرد؛ و من فرار کردم. فرار. نه از دست وجیهه، بلکه از دست خودم. از خودم بدم ­آمد. سرم به شدت درد می‌کرد. یک دختر هفده ساله، پدری معتاد، موتور سوار مزاحم. 135 ضربه شلاق، اعتیاد به گرد، خانه­­ی خالی. همه چیز دور سرم می‌چرخید ... دور دور عباسی ... پدری که به دختر 14 ساله‌اش مشروب تعارف می‌کند، نوش ... دور دور عباسی ... آخرین ضربه شلاق و نصیحت مأمور اداره منکرات که می‌گوید : 135 ضربه خوردی که دیگر دنبال این کار نروی ... دور دور عباسی ... و وجیهه که همان شب با بدنی خون آلود مجبور به هم آغوشی ست، مجبور به هم آغوشی... دور دور عباسی... شب‌هایی که می­گذرد، آدم‌هایی متفاوت... دور دور عباسی... هم آغوشی‌هایی مکرر ... دور دور عباسی ... مرض‌های گوناگون، از سل تا ایدز... دور دور عباسی... دور دور عباسی ... دور دور عباسی.

                                                                                                                       خزان 1374

 

_________________________________________________________________________________
     
روز مادر
پنج شنبه 21 ارديبهشت 1391برچسب:,  توسط سید جواد قریشی

 

روز مادر بود

مدرسه در شور و نشاط

بچّه ها می گفتند :

روز مادر چه خریدی تو برای مادرت ؟

ـ روسری گلدار

ـ یک عدد چارقد آبی رنگ

دیگری گفت : شانه و آئینه ای

 

من به آنان گفتم :

بر مزارش شاخه ای از گل سرخ

روز مادر «سيد جواد قريشي»

 هفتمين روز درگذشت خورشيد وجودم و عكسي از خواهر كوچكم

      مي‌خواهم اعتراف كنم. من سيد جواد قريشي با 35 سال زندگي، متأهل و داراي دو فرزند هنوز بغض‌آلود ترين روز سال برايم روز مادر است. خجالت نمي‌كشم كه بگويم هنوز به توجه هر مادري به فرزندش شديد حسودي مي‌كنم و گاه بغض كرده و گاه با صداي بلند گريه مي‌كنم. آري، من سيد جواد قريشي با 35 سال سن حتي به محبت مادرانه‌ي همسرم به فرزندم حسادت مي‌كنم. اعتراف مي‌كنم، شايد تو...  قدر گوهرت را بداني و در 24 ساعت فقط تماشايش كني. فقط تماشايش كني. فقط ...

_________________________________________________________________________________
     
نمایش طنز و کمدی چرخ زندگی
یک شنبه 20 ارديبهشت 1391برچسب:,  توسط سید جواد قریشی

 

 

«ما یک گروه کوچک نمایش در مشهد داریم. گروهی به نام اندیشه­های نو که سال­هاست در زمینه­ی نمایش فعالیت دارد. «نمایش­ها و اجراهای آن را به طور کامل در بیوگرافی هنری­ام ذکر کرده­ام.» یکی دیگر از فعالیت­های گروه تشکیل کلاس نمایشنامه نویسی و داستان نویسی است. برخی از اعضاء که علاقمند به نوشتن هستند در این کلاس شرکت می­کنند و گاه به صورت کلاسی و گاه فردی مطلب می­نویسند.

 طرح و داستان نمایشنامه­ای که در زیر می­خوانید متعلق به خانم راضیه جلال آبادی از اعضاء گروه است که بنده برای آن دیالوگ نوشته­ام. این قصه به صورت سفارشی از سوی فرهنگسرای خانواده در مشهد به گروه پیشنهاد شد و خانم جلال آبادی زحمت طراحی قصه­اش را کشید. ایشان در این قصه کوشیده است تفاوت بین ازدواج دو نسل گذشته و حال را به تصویر بکشد و با توجه به خواسته­ی سفارش دهنده که اجرای نمایش را برای زوج­های جوان در نظر داشت، از فضای کمدی و طنز سود برده است. من نیز برای دیالوگ نویسی کوشیدم از دیالوگ­های روان، ساده و امروزی استفاده کنم تا با فضای کار هارمونی ایجاد کند. خانم جلال آبادی در قصه از مشکلاتی قدیمی و کهنه که هنوز هم باعث جدایی و طلاق در زندگی می­شود مثل دعوای عروس و مادر شوهر، گربه را دم حجله کشتن و .... که از دیرباز سهم بسزایی در آمار طلاق داشته به سادگی یادآوری می­کند و هشدار میدهد. 

خواندن این نمایشنامه را به دلیل اختصاصی بودن فن نمایش، اگر چه دارای جذابیت­هایی طنز است به غیرعلاقمندان توصیه نمی­کنم. نمایشنامه نویسی و نمایشنامه خوانی نیازمند شناخت صحنه و ابزار آن است که شاید برای همه­ی کاربران جالب توجه نباشد. بهرحال چون می­کوشم در همه­ی زمینه­های ادبی در وبلاگم نمونه­ای داشته باشم، چند نمونه نمایشنامه برای علاقمندان می­گذارم. ضمناً عزیزانی که تمایل دارند در کلاس­های ادبی گروه شرکت کنند و از مزایای رایگان بودن آن استفاده کنند، می­توانند با ارسال ایمیل مکاتبه فرمایند.

گروه نمايش آزاد انديشه هاي نو

            نمایشنامه کمدی: چرخ زندگی

            بازیگران:

            محمود ـ 26 ساله

            مهدیس ـ 22 ساله

            ماشاالله ـ 35 ساله ـ فالگیر

            کاظم ـ 40 ساله ـ متکدی

فضای صحنه، قسمتی از پارک است. دو نیمکت یکی در قسمت چپ و جلوی صحنه و دیگری به صورت قرینه در راست عقب صحنه قرار گرفته است. عناصر دیگری هم­چون درخت و سبزه برای آرایش صحنه قرار دارد. مهدیس و محمود از انتهای چپ صحنه وارد و در حال گفتگو به سمت نیمکت عقب رفته و می­نشینند.

مهدیس:             تو منو دوست نداری.

محمود:                    اه... این چه حرفیه؟ من که به قولم وفا کردم.

مهدیس:                   چی؟ همین که عقدم کردی، به همه­ی قولات وفا کردی؟

محمود:                    یکی یکی. بزار مهر عقدنامه خشک بشه.

            ماشاالله که گویی خسته از کار روزانه است، از چپ جلوی صحنه،وارد شده و همان جا بساطش را پهن می­کند. ماشاالله متوجه مهدیس و محمود شده و هم­چون یک شکارچی که شکاری تازه یافته، خودش را از دید آن دو پنهان می­کند و به حرف­های آنان گوش داده و گاه آن ها را مسخره می­کند و گاه چیزی یادداشت می­کند.

مهدیس:                   اوه، مای گاد. تو اصلاً احساسات منو درک نمی­کنی.

محمود:                    من؟ تو همه­ی امید و آرزوی منی. تو عشق منی.

مهدیس:                   فقط حرف می­زنی. اه... یو کَن اِسپیک انگلیش؟

محمود:                    هـــــا؟

مهدیس:                   بی کلاسی، می­فهمی. بی کلاس

محمود:                    تو هم هی دوزار سوادت رو بکوب فرق سر ما.

مهدیس:                   (بغض کرده) سر من داد می­زنی؟

محمود:                    من کی داد زدم؟

مهدیس:                   (بغض کرده) می­خوای منو بزنی؟ اوه... مای گاد.

محمود:                    من غلط بکنم.

مهدیس:                    (زار می­زند) چی فکر می­کردم، چی شد. (جدی) تو اصلاً منو درک نمی­کنی.

محمود:                    چکار باید بکنم، بگو

مهدیس:                   اگه راست میگی بگو ببینم، رنگ مورد علاقه­ی من چیه؟

محمود:                    (سریع و حفظ کرده) آبی آسمونی.

            ماشاالله یادداشت می­کند.

مهدیس:                   چه گلی رو بیشتر دوست دارم؟

محمود:                    گل مریم

            ماشاالله یادداشت می­کند.

مهدیس:                   (خوشحال) او... مای گاد. غذای مورد علاقه­ام؟

محمود:                    رست بیف ایتالیایی.

            ماشاالله یادداشت می­کند.

مهدیس:                   واسه تولدم چی دوست دارم برام بخری؟

محمود:                    یه سینه ریز ایتالیایی همراه با یه بغل گل مریم. (جلویش خم شده و گل رویایی را تقدیمش می­کند. ماشاالله یادداشت می­کند، بلند شده و به سمت آنان می­رود)

ماشاالله:                   به به به...... عروس خانم. خوشگل خانم. شانس بهت رو آورده که امروز من شما را دیدم. طالع بلندی داری. بختت سفیده، پیشانیت پر ماه و ستاره. (به زور دست مهدیس را می­گیرد) دستت بده، دستت بده فالت بگیرم. (مهدیس می­کوشد دستش را عقب بکشد، ماشاالله به زور کف دستش را باز میکند) چه زوری داری، خاله.... ها......... (کف دستش را می­بیند) چه خط و خطوط پر راز و طول و درازی. این خط رو می­بینی؟ این ... این (مهدیس نمی­بیند. ماشاالله آرام) کور هم هست. ایناها، این خط. این خط طول عمر تویِ عروس گلم. (اجازه صحبت به مهدیس نمی­دهد) عمر بلندی داری، تازه هم که ازدواج کردی، عروس خانوم. مبارکه.... مبارکه (به محمود ریز نگاه می­کند) عجب آقای خوش قد و بالایی، چه خوش تیپ هم هست. (مهدیس جلوی نگاهش قرار می­گیرد. ماشاالله آرام) نمیدونم برای چی، خر شده تو رو گرفته. (بلند) عروس گلم، این خط­ها رو می­بینی. سه نفر به زندگیت حسودی­شان می­کنه، چشم دیدنت رو ندارن. فقط می­خوان زندگیت رو به هم بریزن. (مهدیس دستش را می­کشد)

مهدیس:                   برو خانوم. من اصلاً به فال و فالگیری اعتقاد ندارم. آی ام ساری

ماشاالله:                   (نمی­فهمد) ها.... خوب بود بچه تهران نبودی. (مسخره می­کند) ساری. من خودم توی ساری، کلی مرید دارم. فکر کردی من از این فالگیر الکی­هایم، دختر جان. من مدیوم دارم. میدانی مدیوم یعنی چی؟ سالی دو بار میرم هندوستان، آبگرد (آپگرید) میشم. اصلاً می­خوای بگم اسمت چیه؟ مهدیس خانوم، من خیلی چیزها از تو میدانم، از گذشته­ات، از آینده­ات. می­خوای بگم چه رنگی رو بیشتر از همه دوست داری؟ ها... آبی آسمانی. بگم چی غذایی رو بیشتر دلت می­خواد بلنبونی؟ رست بیف ایتالیایی. از آینده­ات هم می­دانم، بیا... بیا، در گوشت بگم. (در گوشی) همین شوهر خوش قد و بالات قراره برای جشن تولدت یک سرویس سینه ریز ایتالیایی بخره، از بس گوش بلنده.

مهدیس:                   برو خانم، هر چی از خودمون شنیدی به خودمون تحویل میدی. برو دست از سر ما بردار، بفرمایید. (هلش می­دهد)

ماشاالله:                   ای وای، چه عجوزه­ای این. (رو به محمود) خدا به داد دل تو برسه.

مهدیس:                   برو ببینم. من اعتقاد ندارم، خانوم جون.

ماشاالله:                   نگو نگو نگو، همین هفته قبل روی همین صندلی، یک دختر خیلی از تو خوشگل­تر و خوش قد و قامت­تر، گفت اعتقاد ندارم. از در پارک رفت بیرون یک تریلی هم­چنین لهش کرد، هم­چین لهش کرد که فقط کف دستش ماند کف آسفالت.

مهدیس:                   عجب گیری افتادیم ها، مای گاد، محمود به دادم برس، بگو ولم کنه.

محمود:                    بفرمایید خانوم، بفرمایید برید یک نفر دیگر رو خر کنید.

ماشاالله:                   (به طرف محمود می­رود) شکسته نفسی می­فرمایید، شاه داماد. دلم برات می­سوزه، چطوری می­خوای با این عجوزه سر کنی. دستت بده فالت بگیرم که میدونم دلت پر از غم و غصه است.

مهدیس:                   (بین آن دو قرار می­گیرد) برو خانوم به شوهر من چکار داری؟ خجالت بکش.

ماشاالله:                   شوهرم.... شوهرم، خودت خجالت بکش. اون جای نوه­ی منه.

(از آن دو جدا شده و به سر جای خودش برمی­گردد. سفره­اش را پهن کرده و مشغول خوردن غذا میشود)

مهدیس:                         می­بینی... می­بینی چقدر بدبختم.

محمود:                          چی شده؟

مهدیس:                         (با گریه و عشوه) روز اول عقدم باید بیام توی این پارک و با این آدما سر و کله بزنم. من چقدر بدبختم.

محمود:                          این چه حرفیه عزیزم، تو وقتی منو داری اصلاً نباید به چیز دیگه فکر کنی.

      کاظم وارد می­شود و در حال گدایی است. با دیدن محمود و مهدیس به سمت آنها رفته و شروع به گدایی می­کند. محمود و مهدیس غرق در یکدیگر، توجهی به کاظم نمی­کنند.

کاظم:                            (با لهجه مشهدی) به من عاجز بی­نوا کمک کنن. اگر داراین ده هزار تومن، دارای خسیسن، پنج هزار تومن، تو سرش بخوره دو هزار تومن. آتیش زدم به مالم هزار تومن. خیلی گداین پانصد تومن. عمراً اگر پایین تر بیام، سیصد تومن. (با عصبانیت آندو را نگاه می­کند. وقتی متوجه می­شود آن دو غرق در چشمان یکدیگرند، پشت صندلی رفته و با دست بین نگاه آن دو می­پرد. ذوق زده رو به تماشاچی) دارن لاو مترکونن. مثل فیلم­های هندی. الان یک هندی براشان بازی کنم که کیف کنند. (به تقلید نابینایی جلوی صحنه می­آید و نمایش بازی می­کند) پدر، تو منو دوست نداشتی پدر. نه نه نه اجازه نمیدم منو بغل بگیری پدر، دست­های تو هیچ وقت منو بغل نگرفته پدر. من فقط سیلی تو رو به یاد دارم، پدر.  پدر پدر پدر، اولین سیلی که به گوشم زدی پرده­ی گوشم پاره شد پدر، من کر شدم پدر. از روی کوه وقتی من و الاغت می­خواستیم بیفتیم، اول الاغت رو گرفتی پدر. یادت میاد، من هفت تا تپه مثل.... افتادم پایین چلاق شدم پدر. (به محمود و مهدیس نگاه می­کند. آن ها بی توجه هستند. عصبانی نقش دیگری بازی میکند.) (با فریاد) خدا.... من اعتراض دارم. کجا باید شکایت بنویسم؟ چشمام رو ازم خواستی، بهت دادم. اما چرا این جا. من اعتراض دارم. چرا کنار راین؟

محمود:                          (از صدای بلند کاظم برخواسته و به سمت او می­رود) چی شده داداش؟ چی شده؟

کاظم:                            (سرش را میان آغوش محمود می­گیرد) ترکوندی؟

محمود:                          (نفهمیده) جان؟

کاظم:                            میگم دلم، دلم،

محمود:                          دلت چی؟

کاظم:                            ترکید. (با دهان صدای ترکیدن ایجاد می­کند)

محمود:                          خدا نکنه.

کاظم:                            به من عاجز بینوا کمک کنن.

محمود:                          جان...... برو بابا (برخواسته و به سمت مهدیس می­رود) ما رو بگو گفتیم چی شده؟ پاشو بریم خانوم.

مهدیس:                         اوه مای گاد، چه بی احساسی محمود.

محمود:                          مادیات  با شور و احساس و عشق منافات داره. مادیات رو از خودتون دور بریزید و عشق واقعی را تجربه کنید.

 مهديس :                               اوه ، ماي گاد چه رمانتيك آقا محمود ، يه هزار ماني بهش بده

محمود :                                  چكار كنم ؟

مهديس :                                ماني ، گفتم ماني بهش بده .

محمود :                                  دست شما درد نكنه . مامانم رو بدم به اين ؟

كاظم :                                     بهه . شانس ما رو باش . خانم جون زبون خواهر شوهر بدتره . بگو خواهرش رو بده بهم

مهديس :                                اوا ؛ چه شوگره اين

كاظم :                                     شوفر كجا بوده خانم ؟ كلاس آدمو مياري پائين . متكدي پيشكسوت اينترنتي دات آنلاين

محمود :                                  برو اون ور ببينم . پررو ، خجالتم نمي كشه

كاظم :             پسرم ، عصباني نشو ... بي ادب بشي دوستت ندارم .

ادامه مطلب...

_________________________________________________________________________________
     
ادامه نمايشنامه
سه شنبه 19 ارديبهشت 1391برچسب:,  توسط سید جواد قریشی

 ماشاا... :                 اول زندگي باغ بالا و پايين نشونم ميداد ... حرف هاي قشنگ ، قشنگ .... ميگفت : سالي شش بار ميبرمت سفرآب تو دلت نميذارم تكون بخوره ... اي ددم واي ... خرش كه از پل گذشت تا طرقبه هم نبردم .

مهديس :                ولي محمود يك عاشق رمانتيك واقعيه ... حرفي اگه بزنه سر حرفش هست .

ماشاا... :                 مو هم همي فكر ها رو ميكردم ... مرد ها همشان سر و پا يك كرباسن .

كاظم :                     ( به محمود ) آي بي جنبه ان ، آي بي جنبه ان

محمود :                  كيا ؟

كاظم :                     همين زن ها . خدا نكنه از سر بي عقلي ، يك قولي بهشان بدي . شصت و شش سال بعد يادشانِ .

محمود :                  البته همه­ي زن ها اينجوري نيستند .

كاظم :                     زن زنِ آقاي زِ زِ .

محمود :                  محمود .

مهديس :                قرار گذاشته بود بعد عقد ببردم كيش ، نه ماه عسل ها . همين جوري . ماه عسل قراره بريم ژاپن .

ماشاا... :                 خاك بر سرم . مگه هنوز عقد نكردين ؟

مهديس :                آره ... ديروز عقد كرديم

ماشاا... :                 پس حتمأ اينجا هم كيشِ ... نه ؟

مهديس :                خب هنوز فرصت نكرديم .

ماشاا... :                 برو دختر جان ... اگه مو رنگ طرقبه رو ديدم ، تو هم رنگ كيش رو مي بيني . هنوز مرد ها رو نشناختي .

محمود :                  بهش قول دادم ببرمش كيش .

كاظم :                     پس افسارت رو گرفته ... الفاتحه

محمود :                  يعني چي ؟

كاظم :                     پسر جان از مو به تو نصيحت ، گربه رو دم حجله بايد بكشي ؟ زن ها جنبه دارن . فردا ببريش كيش پس فرداميگه ببرم ژاپن .

محمود :                  اتفاقأ واسه ماه عسل قراره ببرمش ژاپن .

كاظم :                     بفرما ... نگفتم . برو ... برو كه روي هر چي زن ذليل سفيد كردي .

ماشاا... :                 اگه گفته بعد عقد ميبرمت كيش ، بايد زورش ميكردي كه عقد كردم چرا نميريم .

مهديس :                آخه الان طفلي خيلي دستش تنگِ . هر چي داشت خرج مجلس كرد .

ماشاا... :                 ما زن ها هر چي سرمان مياد حقمانه . مثل مردا سياست ندارم كه . برو كه تو هم پيشانيت مثل خودم .

مهديس :                اوا خدا نكنه ...

ماشاا... :                 اوا ... خيلي هم دلت بخواد ... با اون شوهر عفريته­ي دروغگوت .

مهديس :                از شوهر تو كه بهتره ، لااقل گدايي نميكنه .

ماشاا... :                 اولاً گدا نه و متكدي . دوماً شوهر من هنرمنده . همچي نقش نابينا رو بازي ميكنه كه هر خري باور ميكنه

مهديس :                او ماي گاد ... يعني نابينا نيس . منم باورم شد .

ماشاا... :                 گفتم كه هر خري باور ميكنه ... شوهرم چنان اشك مردم رو در مياره كه آميتاپاچان هندي هم نميتونه .

كاظم :                     زن جماعت عشق لوازم آرايشِ . يك ماه گشنه باشه جيكش در نمياد ولي يه ساعت ماتيك نداشته باشه

                        دنيا رو روي سرت خراب ميكنه .

محمود :                  من كه تجربه­ي شما رو ندارم ولي حرفاتون خيلي شبيه حرف هاي خدابيامرز پدرمه .

كاظم :                     اه ... پدرت فوت كرده .... بنده خدا مادرت ، چي ميكشه

مهديس :                ميدوني ... حرف هاي شما خيلي شبيه حرف هاي مادرم و خواهرام . يعني همه­ي مرد ها مثل همند ؟

ماشاا... :                 حالا ديدي ... من بد ، مادر و خواهرات كه خير و صلاحت رو ميخوان . مرده ها يكيشون از ديگري بدتر .

                        خوبشون باباي خدا بيامرز من بود كه مُرد .

مهديس :            حالا ميگي من چيكار كنم ؟

ماشاا... :                 آها ... حالا شدي دختر خوب . اول كف دستت بده فالت بگيرم ، تا بعد .

كاظم :                     زن جماعت اگه بفهمه دوستش داري ، تمام . هيچوقت به زنت نگو دوستت دارم

ماشاا... :                 تا حالا شوهرت گفته دوستت دارم ؟

مهديس :                نه . آقا محمود ميگه عشق واقعي رو به زبون نميارن .

ماشاا... :                 غلط كرده . از بس خودخواه و مغرورن . خودشان رو دست بالا ميگيرن و زن رو برده ميبينن ، افت داره براشون، به برده شان بگن دوستت دارم .

مهديس :                خواهش ميكنم ... منم همين طور .

ماشاا... :                 به تو نميگم .... بو دده اين كيه باز ؟

محمود :                  يعني نبرمش كيش ؟

كاظم :                     نه !

محمود :                  آخه بهش قول دادم .

كاظم :                     اگه ببريش فكر ميكنه چه خبره ... زن ها همين جوري مرد ها رو نوكر خودشون ميدونند . مرد بودن خودت رو ثابت كن .

محمود :                  خب بهش چي بگم ؟

كاظم :                     ( در نقش محمود از موضع بالا ) اگه گفتم ميبرمت لابد صلاح بوده و الان صلاح ميدونم بگم نميريم . تمام .

ماشاا... :                 اگه قول داده ببرت كيش ، بايد ببرت .

مهديس :                خب من زياد از كيش خوشم نمياد ... خيلي گرمِ .

ماشاا... :                 بو دده ، چه افاده ها .... كيش بهانه است . اگه به قولش عمل نكنه ، ديگه هيچوقت به حرف هاش عمل نميكنه

مهديس :                آها ... فهميدم .

ماشاا... :                 فكر نكنم ... حالا پاشو برو .

مهديس :                كجا ؟

ماشاا... :                 قبرستون .... خب پيش شوهرت ديگه . قد راست . سر جلو . چشم تو چشم .

مهديس :                ( آماده رزم ميشود ) او ماي گاد ... نميتونم . احساس ميكنم يه چيزي كم دارم

ماشاا... :                 چي ؟

مهديس :                آها فهميدم .... لباس رزم زنانه ( از كيفش يك چادر در آورده و به صورت ضربدري دورش ميپيچد )

ماشاا... :                 از لباس رزم واجب تر ، ابزار جنگ زنانه است . ( لنگه كفشش را به او ميدهد )

مهديس :                نه پاشنه كفشت زياد بلند ني ، سيستر . خودم بهترش رو دارم .

ماشاا... :                 كفشهاي تو كه پاشنه نداره ؟

مهديس :                زبان زنانه از هر چي پاشنه­ي كفشِ برنده تره .

ماشاا... :                 آفرين ... راه افتادي . برو جلو ببينم .( فرياد ميكشد) نفس كش ...

كاظم :                     آماده اي .... كم نياري آبروي مردي و مردانگي رو حفظ كن .

محمود :                  آماده­ي آماده ام . ( هردو مثل گود زور خانه دور هم مي­چرخند )

مهديس :                ( با خشم ) محمود

محمود :                  ( با عشق ) مهديس ( وا ميرود . كاظم به سمت او رفته و شانه هايش را ماساژ ميدهد ماشاا... هم چيزهايي به مهديس مي­آموزد دوباره چرخ ميگيرند )

مهديس :                مگه قرار نبود منو ببري كيش ؟

محمود :                  خب كه چي ؟

مهديس :                چرا منو نبردي ؟

محمود :                  اون موقع صلاح دونستم ببرمت حالا صلاح اينه كه نبرمت . فهميدي ؟

مهديس :                ( با عشق ) محمود ( روي زمين غش ميكند . محمود و كاظم از پيروزي خوشحالي ميكنند و ماشاا... به سمت مهديس رفته و او را باد ميزند . با به حال آمدن مهديس دوباره نبرد آغاز ميشود )

محمود :                  مهديس

مهديس :                ( با خشم بسيار ) محمود

محمود :                  اوا سوسك ... ( مهديس جيغ ميكشد . كاظم و محمود ميخندند . دوباره رجز خواني شروع ميشود )

مهديس :                اگه منو دوست داري بگو ، بگو آي لاو يو . دوستت دارم

محمود :                  عمرأ ...

مهديس :                پس يعني دوستم نداري ( گريه ميكند )

محمود :                  گريه نكن ، من طاقت گريه هات رو ندارم ... مهديس ، غلط كردم . همين فردا ميريم كيش( ماشاا... . مهديس از بابت پيروزي از خوشحالي جيغ ميكشند و پايكوبي ميكنند )

كاظم :                     خاك عالم بر سر زن ذليلت كنند ، باختي

محمود :             بدرك . من تاب ديدن اشك هاي زنم رو ندارم . ( دكتر آمبولانس وارد ميشود )

دكتر :                     ببخشيد ... يك مريض اين اطراف نديدين .

ماشاا... :                 چرا اينجاست ؟ ( به كاظم اشاره ميكند )

دكتر :                چش شده ؟

ماشاا... :                 اونجاش سوخته .

دكتر :                خانم من جدي هستم . از پارك تماس گرفتن مركز و گفتن يه مريض بد حال توي پارك هست . همه­ي پارك رو گشتيم و مريضي پيدا نكرديم .

كاظم :                     بعله آقاي دكتر ، من تماس گرفتم . زن من مريضِ . من مريضم كه با اين ديوونه ازدواج كردم . بيچاره ام كرده

دكتر :                آرام عزيزم ، آرام . مشكلتون چيه .

كاظم :                     از صبح تا شب جون ميكنم به جاي دستت درد نكنه فقط غرو لند ميكنه .

دكتر :                مشكلات مادي توي همه­ي زندگي ها هست . اون زوج خوشبخت رو نگاه كنيد . شما بايد به اون ها درس زندگي بدين ، جانم . اون ها رو به ادامه­ي زندگي اميدوار كنيد ، جانم .

كاظم :                ماشاا... خانم ، ميبيني چه خوب حرف ميزنن . مو مو ياد بچه گيم افتادم . مدرسه­ي موش ها ... خانم معلم

&nbs

ادامه مطلب...

_________________________________________________________________________________
     
فوژان و مرتضی
سه شنبه 12 ارديبهشت 1391برچسب:,  توسط سید جواد قریشی

 

           

 این هم عکس فوژان.

            فوژان در سال 1374 به دنیا آمد و تنها همدم و مونس روز و شب­های تنهایی­ام بود. تا قبل از ازدواجم هر شب کنار خودم می­خوابید و از همه­ی رازها، غم­ها و اتفاقات زندگی­ام باخبر است. تمام دوستانی که از پیش من را می­شناسند، فوژان رابه خاطر دارند و احوال پرسش هستند. عکس­ها را هم یکی از دوستان قدیمی خواسته ببیند.

            این هم مرتضی است.

            مرتضی در سال 1379 به دنیا آمد. مثل فوژان چشمان زیبا و نافذی دارد، اما خیلی گوش به بازی است. هر چه فوژان آرام و صبور است، مرتضی پر سروصدا و شیطون است. مرتضی خیلی به فوژان حسودی می­کند و هر چه تلاش می­کنم به او بفهمانم به اندازه­ی فوژان دوستش دارم، باور ندارد. خوشبختانه از زمان ازدواجم که توجهم به هر دویشان ـ البته متأسفانه ـ کمتر شده، بیشتر هوای فوژان را دارد و بیشتر اوقات­شان را با هم بازی می­کنند. 

 

_________________________________________________________________________________
     
خاطرات کاه گلی بی بی جون
دو شنبه 11 ارديبهشت 1391برچسب:,  توسط سید جواد قریشی

 

پیرزن، زنبیلِ تورتور قرمزش به دستش و چادر سفید گل داری به دندون کشیده بود. سبزیِ ِآش و ریحون و تره، نون سنگک، مشتی جو، زینت زنبیل بی بی بود. کوچه پس کوچه هارو یک به یک، گم می‌شد وهن هن کنان پیدا می‌شد. وارد کوچه که شد، تکیه زد به دیوار خشتی ِ مش باقر و چادرش رو جلو کشید، نفسش رو تازه کرد.

توپ فوتبال تو کوچه، اونقدر این پا و اون پا شد که بچه‌ها، فراموش کردن بی بی جون، خسته شده، کمک می خواد. پیرزن، گلدون شمعدونی ِ رو ایوون ِ مش باقر و که نوه­ی دخترش طیبه، آب می‌پاشید، نگاهی کرد و زنبیل رو تو دستای لرزونش جا بجا کرد و پشت به توپ، از زیر ایوون شمعدونی گذشت.

 

 

کلاغ، رو شاخه­ی نارون ِ حیاط بی بی جون، غارغار می‌کرد وقتی بی بی، برگ‌های زرد و زار تک درخت رو از آب حوض جدا می‌کرد. انگاری نور، چشای ماهی‌های حوض رو می‌زد، بس که اینور و اونور پریدند. شایدم ذوق می زدن، نور آفتاب زر ناب بود واسشون.

آب و جاروی حیاط تموم که شد، بوی حیات گرفت بی بی. انگاری روح بی بی آب و جارو شده بود.

 

 

پاندول ساعت دیواری، خسته از کار افتاده بود. بی بی جون، عقربه بزرگه رو کشید رو عقربه کوچیک. ساعت ِ جونی گرفت. دینگ و دانگش هوا رفت. فکر می‌کرد خیلی مهم ِ، ولی نه. مهم نبود، واسه بی بی، یه ساعت ـ با روز قبل ـ با ماه قبل، فرقی نداشت.

پیرزن بود و یه مشت خاطره، پر از غبار. بی وفا بود حاج حسین، قلیونش رو که چاق می‌کرد بی بی، پیرمرد پُکی می‌زد و با خنده می‌گفت : " قول میدم بعد تو، زن دیگه نگیرم. شب هفتت نشده دق می‌کنم " روزگار وفا نکرد، حاج حسین، هفت سال ِ پیش ترک دنیا کرد و رفت. دخترش عروس شد و پسرا دوماد شدن.

پیرزن، خاک آینه رو گرفت. حلقه اشکی قل خورد و رو چارقدش چکید.

 

 

حسن و کریم آتیش بودند، وقتی به هم می افتادن. کریم پسر بزرگِ حاج حسین، بعد سه تا بچه که مرده دنیا اومدن، دنیا اومد. حاج حسین، یک هفته تموم سر چارسو نقل و شیرینی پخش می‌کرد. بعد اون کبری بود و یک سال بعدش هم حسن. بی بی جون گیس کبری رو می‌بافت، حاج حسین پینه به دمپایی کریم می‌زد. حسنم چوب لای پاش می‌گرفت، حیاط رو جفت پا می‌رفت. تو خیالش اسب سفید بال دارو سوار بود و دختر شاهِ پریون منتظرش. وای به حال بچه‌های تو کوچه اگه چپ نگاه می کردن به حسن، چشم و چال همشون کبود می‌شد. کبری، مونس و تنها همدم بی بی بود. گاه گداری کمک بی بی می‌کرد، بعضی وقتا بغض می‌کرد، کنار حوض قنبرک  می‌زد. بی بی جون، فقط همین نازدونه رو داشت. کنار کبری می‌نشست، موهاشو شونه می‌زد. سرش رو بالین می‌گرفت، تنش رو آغوش می‌کشید.

پیرزن، کنار پنجره خاطرات و ورق می‌زد. همه جا بوی خاطرات کاه گلی گذشته بود. از شب جیغ زایمان بچه‌ها تا شب ساز و دهل، تا شب فراق یار. حسن و کریم دوماد شدن، کبری رفت خونه­ی بخت، مثل تموم دخترا و پسرا.

قبل ِ فوت حاج حسین، برو بیایی بود تو خونه. حاج حسین هندونه­ی درشت سبز و پرت می‌کرد تو حوض آب، سر شب وقتی بچه‌ها و نوه‌ها خندون می اومدن، بی بی، کارد و می‌زد به هندونه، چاک می‌خورد تا آخر و سرخیش، سکوت رو به قهقهه بدل می‌کرد. نوه‌ها شتری دوس داشتن و کنار حوض، دونه هاشو می ریختن واسه ماهی‌ها.

بوی قورمه سبزی و فسنجون ِ بی بی تا هفت تا کوچه، دل هر رهگذر رو می‌برد.

حاج حسین، قلیونش رو چاق می‌کرد، کار و بار بچه‌ها رو پرس و جو می‌کرد. نکنه کم و کسری داشته باشن. خدائیش از جونش هم، دریغ نداشت. وای اگه دوماد و عروسا، گله‌ای داشتن از بچه‌ها، گُر می‌گرفت مثل آتیش. چپ اگه نگاه می‌کرد به بچه‌ها، زهرشون می‌ترکید. اما، استغفرالله می‌گفت، خشمش رو با دو سه پک، فرو می‌برد. چه روزهایی ... چه شبایی ... حرمتی بود، عزتی بود.

پیرزن آهی کشید. کاش حاج حسین نمرده بود. وقتی رفت، شوکتی رفت، عزتی رفت. معرفت و حرمت و غیرتی رفت.

 

 

قالی ِ گل دار ِ قرمز ِ کاشونی، آینه شمعدون ِ قاب نقره کوب، رادیوی برق و باطری ِ جعبه‌ای، ساعت شماته دار ِ دیواری با یه مشت خرت و پرت، زینت خونه­ی بی بی بود که هر روز بی بی جون، با نوازش پارچه، گردشون رو می‌گرفت.

تنگ غروب روبروی آینه آروم می‌گرفت. عقده‌های دلش و خالی می‌کرد. داد می‌زد سر خودش، گله می‌کرد از بچه‌ها. از کریم که چهار ماه پیش تماس گرفت : بی بی جون، منو ببخش، بدجوری گرفتارم. کم و کسری نداری، قربونت، از راه دور می بوسمت.

حسنم، صاف تو چشای مادرش زل زده بود، یک سال پیش که ننه، تو زندگیم دخالت بی جا می‌کنی، عطیه خوش نداره. کبری هم هر وقت با شوهرش دعوا کنه، سرو کله‌اش پیدا می شه. زار میز نه، آقا رضا اینجوری کرد. نفرین می کنه، آقا رضا اونجوری کرد. بی بی جون بعد چند وقت تنهایی، دلش می خواد یکی بیاد درد خودش رو گوش کنه، کبری میاد درد رو درداش می­ذاره. آینه، آروم و صبور درد و اشک بی بی رو گوش می­کنه.

 بانگ اذون، حال بی بی رو جا می یاره. بی بی سجاده­شو پهن می کنه. رو به قبله ـ با خدا ـ گل می گه و گل میش­نوه.

 

 

کلاغ ِ رو شاخه­ی نارون حیاط غارغار می‌کرد. برگ‌های زرد و زار تک درخت، حوض آب رو پوشونده بود. پاندول ساعت شماته دار دیواری، بی دانگ و دینگ وایستاده بود.

تنگ غروب بود ولیکن ... روبروی آینه شمعدون نقره کوب، کسی نبود. کسی نبود ... کسی نبود.

 

سید جواد قریشی

پایان 1387  

_________________________________________________________________________________
     
عشوه قلم
یک شنبه 10 ارديبهشت 1391برچسب:,  توسط سید جواد قریشی

 

     مي‌خواهم بنويسم

    قلم عشوه مي‌كند

    مي‌خواهم بنويسم

    همه چيز آماده است

    برگ، قلم و روحي متلاطم كه نوشتن را طلب مي‌كند

    اما... قلم عشوه مي‌كند

    دلم آماده است

    تنگ است و شكسته

    همه چيز مهياست

    واژه‌ها مي‌رقصند، دلم گُر گرفته، سرم غوغاست

    امـــــا...

    قلم عشوه مي‌كند

    تمركز مي‌كنم

    دل به قلم مي‌سپرم

    آه مي‌كشم

    سيگاري آتش مي‌زنم

    رخوت دودش بي‌حالم مي‌كند

    آماده‌ام، اما

    قلم ياريم نمي‌كند

    نيشگوني به مغز، تلنگري به قلب و حلقه اشكي بر چشم

    فرو مي‌ريزد، امــــا

    قلم يارم نمي‌شود

    چگونه بنويسم: دوستت ندارم؟

    در حالي كه

    عشقت با روحم تا مغز استخوان ريشه دوانده است.

_________________________________________________________________________________
     
صبح تا غروب اهل بخیه (داستان کوتاه طنز)
پنج شنبه 7 ارديبهشت 1391برچسب:,  توسط سید جواد قریشی

 

    بست اول

  دود اول . چه مورموری میشه پاهام . انگاری با پُتک می کوبند به زانوهام . اشک های خشکیده­ی گوشه­ی چشمم سفیدک زده ، حسّ پاک کردنشم هم نیس . دود پنجم ، پنجه­ی پام رو آروم می کنه . حرکت خون رو تو پاهام حس می کنم . دود شانزدهم با سه چار تا خمیازه همراه می شه .

ذُق ذُق پام آروم شده ، پتک هم به پام نمی کوبه . بیست و چهارمین دود رو که می گیرم تازه سر رو روی بدنم حس می کنم . گور پدر زن و بچّه و ننه و بابا . قوم و خویش و رفیق کیلویی چند ؟ بابایی که دوزار کف دستمون نذاره ، مرده و زنده اش توفیری نداره .

یه سیگار روشن کنم که تنها رفیق روزهای خوش و شب های ناخوشیم ِ . زنی که تا وقتی کار می کردی و پول داشتی می خواستت و همین که بیکار شدی طلاق می خواد ، همون بهتر که بره خونه­ی باباش . بّچه هم که از همون روز اول اضافی بود . چقدر گفتم زن بّچه می خوایم چیکار ؟ پاش رو تو یه کفش کرد که بّچه برکت زندگیه . می دونستم تو دلش چی میگذره ، فکر می کرد بّچه بیاد ، دلم به کار گرم میشه .

آقا کار نیس ، چطور بگم ؟ نصف لیسانسه هاش بیکارن . من فقط تا لنگ ظهر خوابم ، کار باشه تا خود صبح کار می کنم .

    بست دوم

  یه چای داغ بریزم واسه خودم . جای نباتش خالیه . خدائیش سور و سات بدون چای نبات حال نمیده . چه خبره این جا ، شتر با بارش گم میشه . زن که خونه نباشه نبایدم از این بهتر باشه . دود سی و ششم . خودمونیم ها ، زنم اون جوری بد نبود که میگم . طفلی با هزار و یک آرزو اومد خونه­ی من . مثلأ خونه­ی بخت . نه سفری ، نه دید و بازدیدی ، حتی نه یه روز خوشی .چقدر خورد شد از بالای من . پیش دختر خاله ، دختر عمو سرکوفت شنید . باباش می گفت : خاک تو سرت با شوهر کردنت . ننه­ی منم می گفت : شاه پسرم از روز اول که اینجوری نبود ، ذات بد زنش این بلا رو سرش آورد . نمی دونست که من از قبل خدمتم می کشیدم . هه . دود چهل و هفتم ، سیگار می طلبه . سرم سنگین شده و بال بال می زنه که بپره . سیگار رو با فیلتر سیگار قبلی روشن می کنم . جا سیگاری پر شده و جا نداره واسه خاکسترش .

    بست سوم

  دود پنجاه و چهارمی منو یاد خدا بیامرز بابام می اندازه که تو سن پنجاه و چار دق کرد و مرد . همون جا با خواهر برادرام دعوام شد ، یه کلام گفتم تا بابا دفن نشده تکلیف ارث و میراث رو روشن کنید ، داغ کردند و داد و بیداد راه انداختن که آقا جون از دست تو دق کرد و مرد .تو خجالت نمی کشی جنازه­ی بابات رو زمینِ حرف ارث و میراث می زنی . من منظورم این بود که روح بابام آروم بگیره ، مال دنیا به کی وفا کرده که به ما بکنه . تازه چندر غازی هم که بعد دوسال گیرمون اومد ، شش ماه خرج شد و رفت . سرمون گرم بود نفهمیدیم چطوری اومد ، چطوری هم رفت . اما خواهر برادرا ، همونا که می گفتن سایه­ی سر بابا رو با مال دنیا عوض نمی کنند با ارث خدا بیامرز آقا شدند . ما همون خری بودیم که هستیم .

دود شصت و هفتم رو که می گیرم یکدفعه از خودم بدم میاد . اینم شد زندگی ؟ یا خماریم یا نعشه . وقتی خماریم فکر و ذکرمون اینه که گوش کی رو بزنیم ، جنسمون جور شه . نعشه هم که شدیم میگیم ، امروز که گذشت ، فردا رو چه کنیم ؟ نه کاری ، نه باری . نه امید به فردایی . اینم شد زندگی ؟ نه این جوری نمیشه .

    نیم بست آخر

  این نیمه رو هم بچسبونم . از فردا میرم تو ترک . خسته شدم . از قیافه­ی خودم حالم به هم می خوره . زحمتش سه روزه . سه روز درد می کشم ، بعد غبراق و سرحال سرصبح بلند می شم ، میرم دنبال کار . دم این بانک و اون بانک رو می بینم هر جوری شده یه وامی جور می کنم . داداش صادق هم همین که ببینه ترک کردم ضامنم میشه . می افتم تو کار خرید و فروش . شایدم برم بندر جنس بیارم . دو سه ماهِ بارم رو بستم . یه پراید صندوق دار نقد و قسط بر می دارم ، یه خونه هم رهن می کنم . پشت پراید می شینم و میرم در خونه­ی پدر زنِ . دی دید دی دید . مادر زنِ که اومد پشت پنجره ، از ماشین پیاده میشم ، عینک دودی ام رو بر می دارم . چشمش از حسودی می ترکه . زن و بّچه رو می نشونم تو ماشین و می زنم جاده شمال . یه ده روزی کنار دریا خوش می گذرونیم و سور و ساتی ...... نه خدایا توبه ، اگرم خواستم بکشم ، فقط قلیون میوه ای . بعدش هم راست جاده رو می گیرم و خندون و شنگول میام خونه رو به زنم نشون میدم . از همین حالا برق خوشحالی رو توی چشماش حس می کنم . بعدش هم صبح تا شب ، شب تا صبح جون می کنم اول قرض و قسط ها رو صاف می کنم ، بعدش هم یه سر و سامونی به زندگی میدم که بد جوری پیچ و مهره هاش در رفته .

آره ، فکر نکنی از رو نعشگی حرف می زنم و حرف های پاچراغیه ...... نه ..... تصمیمم رو گرفتم . من وقتی یه حرفی بزنم تا آخرش میرم ، یه مغازه بزنم فکّ باجناقم و حسن و رحیم و همه­ی فک و فامیل بیافته . زدم به سیم آخر . آره نوکرتم مرد یا حرف نمی زنه یا وقتی زد ، حتی اگه تو دلشم گفته باشه ، باید تا تهش بره وگرنه بایست دامن پاش کنه و سرخاب بماله .

یه سیگار آتیش کنم ، بدجوری فاز میده .

 

فردا

    نیم بست آخر

این نیمه رو هم بچسبونم . از فردا میرم تو ترک . خسته شدم ......

آخرشم یه سیگار آتیش کنم ، بدجوری فاز میده . ..... الفاتحه

_________________________________________________________________________________
     
نقدی بر نهج البلاغه ترجمه و نگارش دکتر داریوش شاهین
شنبه 2 ارديبهشت 1391برچسب:,  توسط سید جواد قریشی

 

     چند سالي است كه براي خواندن نهج البلاغه از ترجمه‌ي دكتر شاهين بهره مي‌برم و به علاقمندان كتب مذهبي اين ترجمه را پيشنهاد مي‌دهم. چندي پيش يكي از دوستان با تشويق من براي خريد كتاب فوق به كتاب‌فروشي‌هاي مختلفي سر زده و متأسفانه اين ترجمه را نيافته بود. به چندين كتاب‌فروشي معتبر و بزرگ سر زديم و با پاسخ اين ترجمه ديگر به چاپ نمي‌رسد، مواجه شديم. برآن شدم تا نقدي بر اين ترجمه‌ي ارزشمند و والا بنويسم و علت عدم چاپ آن را از وزارت ارشاد جويا شوم. ديگر صحبت از «جدايي نادر از سيمين»  يا هزاران دردنامه‌ي هنرمندان و مميزي‌هاي سليقه‌اي و رنج آور و ملالت‌بار مسئولين ارشاد نيست، سخن از نهج البلاغه‌ي علي است. سخن از كلام مولاي متقيان است. ديگر نمي‌توان سكوت كرد...
     نهج البلاغه، ترجمه‌ي دكتر داريوش شاهين بر خلاف ديگر ترجمه‌هاي مشابه كه در واقع عربي را به فارسي ترجمه كرده‌اند، فراتر رفته، كلام مولا را با ادبيات شيواي پارسي در مي‌آميزد. شاهين در گام به گام ترجمه، گويي سخن علي را به شعر و نثر در آورده است. نثر شاهين چنان شيوا و پرمغز است كه كلام حضرت را آن چنان كه بايد بر سينه‌ي خواننده مي‌نشاند. در ترجمه از ساده‌ترين واژه‌ها سود مي‌برد و به جاي استفاده از كلمات عربي كه با فارسي درآميخته، از واژه‌هاي زيبا، ساده، ناب و البته تأثيرگذار پارسي استفاده مي‌كند.
     با اندكي تأمل ميان ديگر ترجمه‌هاي نهج البلاغه كه البته همه‌ي آن ها صاحب نام و اهل قلم هستند، هيچ يك آن‌چنان كه دكتر كوشيده در سادگي گفتار و وزن كلام نكوشيده‌اند. براي مثال چند نمونه از ترجمه‌ي فوق را براي علاقمندان به ادبيات ناب پارسي و البته سخن گران‌بهاء آن حضرت اهداء مي‌كنم و آرزومندم كه تجديد چاپ اين اثر فوق العاده براي علاقمندان اهل بيت و هم‌چنين ادبيات ايران زمين ميسر شود. انشاالله.
چه كنم؟ آنزمان كه قلبم را خار ظلم و جور «مزدوران شيطان» ميآزارد، حرير نيايش و ستايش آرامش مي‌كند ...
اگر انوار حقيقت را خواهانيد، دل به نداي آسماني دهيد ...
چه نيكوست كه بر بي‌برگي خويشتن شكيبا باشيم و چشم طمع از ثروت ديگران فرو پوشيم ...
چه بسيار سخنان ناپسند كه بظاهر پسنديده آيد ...
به بلاي مردمي بي‌همت مبتلا شده‌ام كه نه ياريم كنند و نه دعوتم را پذيرند ...
واي اگر به كرشمه‌هاي هوس و عشوه‌هاي هواي نفس دل بسپاريد ...
نو عروس پرناز و نياز دنيا را براي هوسرانان بجاي بگذاريد و بگذريد ...
_________________________________________________________________________________
     
شعری برای کارت عروسی
یک شنبه 20 فروردين 1391برچسب:,  توسط سید جواد قریشی

 

     وضو گرفته

      سجاده‌ي عشق گسترانيده‌ايم تا بيكران دل

      اما وسعت احساسمان از ياسمن وسنبل تهي است

       باري

       مشرف شويد

       كه تشرفتان، تشّهــــد پيوندمان باشد

تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری ششم www.pichak.net كليك كنيدتصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری ششم www.pichak.net كليك كنيد

اين شعر را چندين سال قبل  براي كارت عروسي يكي از دوستان عزيزم، نوشتم. چون ايشان از يك خانواده‌ي فوق العاده مذهبي بود، از عرفان و مذهب در شعر سود بردم و از واژه‌هاي وضو، سجاده و تشهد استفاده كردم. ضمن آن كه استفاده از شعر فوق را براي شما و يا عزيزانتان بلا مانع مي‌دانم، دوستاني كه علاقمند هستند مطلب يا شعري بديع با توجه به علايق و خصوصيات خودشان داشته باشند مي‌توانند در قسمت نظرات، ارسال ايميل و يا تماس تلفني سفارش خود را ارسال فرمايند.

_________________________________________________________________________________
     
عید 1391
سه شنبه 8 فروردين 1391برچسب:,  توسط سید جواد قریشی

 

ما برنج سفيد مي‌خورديم

و فقط روز عيد مي‌خورديم

صحبت از حسن انتخاب نبود

هر چه را مي‌رسيد مي‌خورديم

اعتراضي نبود، بابامان

هر چه را مي‌خريد مي‌خورديم

يا اگر اعتراض مي‌كرديم

تركه خيس بيد مي‌خورديم

 

ايام عيد است و هر چه خواستم شعري به مناسبت اين عيد بزرگ باستاني بگويم، چيزي به خاطرم نيامد جز شعري زيبا از برادران موسوي كه دوست و هم كلاسي دوران دبيرستان من بودند. آرزوي سالي پر از شادي و بركت براي همه ايرانيان دارم.

_________________________________________________________________________________
     
نقدي بر انيميشن «شهر قصه» پخش شده از شبكه من و تو
دو شنبه 7 فروردين 1391برچسب:,  توسط سید جواد قریشی

 

     ضمن ابراز تشكر و سپاس از تهيه‌كننده‌ي انيميشن شهر قصه كه ياد و خاطره‌ي يكي از ماندگارترين نمايش‌هاي تاريخ هنر ايران را زنده كرد، اما توقع بيشتري از انيميشن فوق مي‌رفت. شخصيت‌ها و ديالوگ‌هاي بهمن مفيد چنان جان‌دار، ملموس و پربار هستند كه به صورت تك‌بعدي پرداختن به آنان كمي جفا به اثر محسوب مي‌شود. بهمن مفيد پس از دوسال نگارش و تمرين شهر قصه بسيار مورد بي‌مهري قرار گرفت و از اجرايي آن چنان كه لايق شهر قصه باشد، بي‌نصيب ماند. خبر پخش انيميشن شهر قصه، براي اهالي هنر و نمايش بسيار خوشحال كننده بود، اما انيميشن شهر قصه حال و هواي شهر قصه نبود و به جاي رنگ بخشيدن به شخصيت‌ها، رنگ‌آميزي حواشي پررنگ‌تر بود. البته پرداختن به چنين اثري كه تعصب بسياري از اهالي هنر را به دنبال دارد، جسارت فوق العاده‌اي را مي‌طلبد كه بايد به تهيه‌كننده، طراح و كارگردان اين انيميشن تبريك گفت.

     به طور كل يك نوع شتاب‌زدگي در انيميشن شهر قصه ديده مي‌شود كه گويي گروه در يك تايم كوتاه مجبور بوده‌اند كار را تا عيد برسانند در حالي‌كه شهر قصه، خصوصاً براي كساني كه شهر قصه و بهمن مفيد را نمي‌شناسند نياز به تحليلي عميق دارد.

     شهر قصه از جمله آثار بزرگي است كه ارزش آن را دارد كه مجدد مورد بررسي و ساخت قرار گيرد و بهتر آن‌كه «من و تو» در يك فرصت كافي و شرايط مهيا به ساخت و توليد دوباره‌ي اثر بپردازد. 

       تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری ششم www.pichak.net كليك كنيد

_________________________________________________________________________________
     
شبکه من و تو
یک شنبه 6 فروردين 1391برچسب:,  توسط سید جواد قریشی

 

اين مطلب صرفاً يك نقد هنري بوده و هيچ‌گونه

خط و ربط سياسي نداشته و ندارد.           

حدود دو سال است كه از حضور يك شبكه‌ي جديد ماهواره‌اي نمي‌گذرد كه توانسته مخاطبين بسياري را با خود همراه كرده، مورد توجه قرار گرفته، با اقبال عمومي مواجه شده و از رقيب خود شبكه (pmc) به سادگي سبقت بگيرد. اغلب شبكه‌هاي ماهواره‌اي كه براي ايرانيان طراحي و اجرا مي‌شوند متأسفانه از ابتدا به سودآوري و جذب اسپانسر پرداخته و براي تهيه‌ي برنامه‌ها از افراد غير متخصص استفاده مي‌كنند، اما برخلاف ديگر شبكه‌هاي ماهواره‌اي، من و تو نشان داد كه با سود بردن از تهيه‌ كنندگان و عوامل كاردان و متخصص، علايق و سلايق مخاطب ايراني را مي‌شناسد و با برنامه‌اي هدفمند در راستاي اهداف خود پيش مي‌رود. شبكه من و تو با ساخت و توليد برنامه‌ي آكادمي گوگوش در سال گذشته مخاطبين بسياري را با خود همراه كرد. «آكادمي گوگوش» كه برگرفته از برنامه‌ي «امريكن ايدل» آدابته شده بود، سهم بسزايي در همراه شدن مخاطبين با «من و تو» داشت. شبكه‌هاي زيادي اقدام به طراحي و ساخت چنين برنامه‌اي كردند اما هيچ‌كدام به اندازه‌ي شبكه من و تو موفق نبودند؛ چراكه تفاوت كپي برداري و آدابته را ندانسته و هم‌چنين همان‌طور كه در بالا اشاره شد، از عوامل حرفه‌اي سود نمي‌برند. حضور چهره‌ي شاخص و اسطوره‌اي چون گوگوش و آهنگ‌سازان برجسته و موفق هم‌چون هومن خلعت‌بري و بابك سعيدي در آكادمي تأثير فراواني در جذب مخاطب برنامه دارد و همراه كردن مخاطب براي رأي نهايي و انتخاب خواننده‌ي برتر، بي شك حمايت بينندگان را به همراه خواهد داشت.

     «بفرماييد شام» دومين برنامه‌ي موفق و جذاب من و تو است كه در همراه شدن مخاطب با شبكه نقش بسزايي دارد. بفرماييد شام، عنوان يك مسابقه آشپزي است كه چهار شركت كننده، ميهمان هم شده و به آشپزي يكديگر امتياز مي‌دهند. مسابقه‌هاي آشپزي بارها و به طرق مختلف در شبكه‌هاي داخلي و ماهواره‌اي مورد استفاده قرار گرفته است اما هيچ كدام به اندازه‌ي بفرماييد شام، مورد توجه بيننده قرار نگرفته است؛ چراكه در اين مسابقه‌هاي تلويزيوني تنها به موضوع آشپزي پرداخته و از ديگر جذابيت‌ها بي‌بهره است. تهيه‌كنندگان برنامه به اين مهم اهميت نمي‌دهند كه مخاطب از طعم و بوي غذاي تهيه شده مطلع نبوده و طبيعتاً جذب برنامه نمي‌شود. اما در بفرماييد شام طراح مسابقه كوشيده است براي همراه كردن بيننده از ترفندها و جذابيت‌هاي مختلف سود برد. رفتن به منزل ديگران، سرك كشيدن به مسايل خصوصي، بررسي شخصيت، اخلاق و رفتار آنان و از طرفي نحوه‌ي آشنا شدن آنان با ديگران (ميهماني دادن، دوستي، دعوا، قهر و آشتي) از شگردهاي برنامه است كه براي مخاطب بسيار جذاب است و گاه در برخي برنامه‌ها بيننده با مسابقه دهندگان چنان ابراز همذات پنداري كرده كه در اينترنت و فيس بوك اعتراض و احساس خود را ابراز مي‌كند. برانگيختن حس همذات پنداري از اصول و تكنيك نويسندگي بوده و هميشه دغدغه‌ي نويسندگان چه در داستان، نمايشنامه، فيلمنامه و ... بوده كه در همراه شدن مخاطب با اثر نقش بسزايي دارد كه تهيه‌كننده و طراحان برنامه بفرماييد شام به سادگي از اين تكنيك سود مي‌برند و مخاطبين فراواني را با خود همراه مي‌كنند.

     بهرحال «من و تو» از ابتداي حضور ثابت كرد كه همراه با يك گروه هنرمند، متخصص و حرفه‌اي نبض جامعه‌ي ايراني را مي‌شناسد و با توجه به علايق، سلايق و نياز مخاطب ايراني به تهيه و ساخت برنامه مي‌پردازد و برخلاف برخي شبكه‌هاي ماهواره‌اي كه تنها ادعاي فرهنگ سازي و ترويج آن را دارند و به قول مجري شبكه ايرانيان «اگر حرفي براي گفتن نداريد، چرا شبكه مي‌زنيد؟» فرهنگ سازي و شعور ايراني را ملعبه‌ي اهداف سودجويانه‌ي خود كرده و فقط به سودآوري، تيزر تبليغاتي و جذب اسپانسر مي‌انديشند. پس از پخش پانزده دقيقه فيلم (آن‌هم بدون پرداخت حق كپي رايت) چهل و پنج دقيقه تيزر تبليغاتي پخش مي‌كنند.

     بي‌شك تأمين مالي و بودجه براي بقاي هر شبكه‌اي ملزم و ضروري است و از دغدغه‌هاي مديران و مسئولان هر شبكه‌اي است. حتي شبكه‌هاي صدا و سيماي جمهوري اسلامي ايران با وجود آن‌كه از مزاياي دولتي بودن استفاده مي‌كنند نيز دغدغه‌ي جذب تيزر تلويزيوني دارند چه رسد به شبكه‌هاي ماهواره‌اي كه تمام هزينه‌هاي خود را بايد از پخش تبليغات به دست آورند. «من و تو» نيز از اين قاعده مستثني نيست و بايد براي بقا و حيات خويش اين مهم را بر خود ملزم بداند. اما تفاوت شبكه من و تو با ديگر شبكه‌هاي فارسي ماهواره‌اي در اين است كه مديران شبكه هوشمندانه، ابتدا در جذب مخاطب مي‌كوشند، نه اسپانسر و همواره با تهيه و پخش برنامه‌هاي اصولي و مورد توجه‌ مخاطب ايراني، عادت «من و تو» ديدن را ترويج مي‌دهند و سپس اقدام به گرفتن و جذب تيزر تلويزيوني مي‌كنند. در واقع صاحبان كالا را تشنه‌ي پخش تيزر تبليغاتي نگه مي‌‌دارند و شايد براي پخش پنج ثانيه تبليغات يك كالا، هزينه‌اي چند برابر ديگر شبكه‌ها كه همان كالا را در پانزده دقيقه تبليغ كرده‌اند، طلب كنند و صاحبان كالا با رضايت خاطر بيشتر هزينه‌ها را بپردازند؛ چراكه اولاً كالاي آنان در يك شبكه‌ي حرفه‌اي و به صورت اصولي در كمتر از پنج ثانيه به مخاطب معرفي شده و دوماً مخاطب بيشتري با كالاي آنان آشنا گرديده است.

     در مطلبي، دست اندركاران شبكه‌ من و تو را بهايي معرفي كرده و اتهام‌هاي بي‌شماري را به مجريان و تهيه‌كنندگان برنامه نسبت داده بودند كه از نظر اخلاقي صحيح نبوده و شايد تهمت و ناروا نيز به شمار آيد. اين‌كه مذهب و اعتقادات يك مجموعه را زير سؤال ببريم اگرچه آسان است، اما از نظر اخلاقي شايسته نيست و اين‌كه بگوييم شبكه‌ من و تو را نبينيد چون مديران آن بهايي هستند، مصداق اين است كه از اختراع و نيروي برق امتناع كنيم چرا كه اديسون مسلمان نبوده است. ما نيز از برنامه‌ها و اطلاعاتي كه تهيه كنندگان من و تو تا آن جا كه به حريم اصول و عقايدمان تلنگري وارد نشود، استفاده كرده و همواره آرزوي توفيق روزافزون براي آنان را داريم.

     لازم به ذكر است نقد فوق صرفاً يك نقد هنري بوده و اينجانب در خصوص هر گونه خط و ربط سياسي، مذهبي شبكه من و تو بي‌اطلاع بوده و هيچ‌گونه اطلاعات سياسي نداشته و ندارم.    

_________________________________________________________________________________
     
هفت دعاي هفت نفر بر سفره هفت سين
سه شنبه 1 فروردين 1391برچسب:,  توسط سید جواد قریشی

      1 ـ خدايا! امسال را سالي پر از شادي و شور گردان. همه‌ي مريض‌هاي دنيا را شفاي عاجل عنايت كن و به خانواده‌هايي كه عزيزي از دست داده‌اند، صبر و بردباري. هيچ كس را شرمنده‌ي خانواده‌اش نكن و ريشه‌ي بيكاري، فساد، جنگ و همه‌ي فتنه‌هاي شيطاني را خشك كن.

      2 ـ خدايا! در اين سال جديد، ياريم كن تا بُرج نسترنم را سريع تر به تمومش كنم. واحدهاي مجتمع را به قيمت بالا پيش فروش كنم. امسال هم نذر مي‌كنم به خانه‌ات تشرف پيدا كنم. ديگر وسوسه نشده و لب به نجسي نزنم. بارالها! نذر مي‌كنم اگر ملك كلنگي پدريم فروش بشه، يك كيلو خُرما خيرات كنم و يك ماشين صفر واسه صبيه‌ي مرحومه حاجيه خانم بخرم كه انشاالله اگر براي ثوابش البته، صيغه‌ي من شدند، حرف و حديثي نباشه.

      3 ـ يا خدا! امسال هم گذشت و زير هشتي، سال نو رو با هم بندي‌ها گذروندم. دريغ از سيب هفت سين، حاليته. كاش مي‌تونستم يك سيب رو بو كنم، فقط بو كنم، حاليته. دلم مي‌خواست مي‌تونستم يه جا سير گريه كنم، حاليته. اي خدا، يعني ميشه سال ديگه، كنار خانواده‌ام، بابام، نه نه‌م سال رو نو كنم؟ خدايا! چي ميشه يك بارم صداي ما رو بشنوي. اگه چه صدامون خش داره، جنس مون خرابه، اما به خودت قسم دلمون صافه، حاليته. خلاف كرديم، تاوانش رو داديم. ديگه خارمون نكن نوكرتم. اين شب عيدي يعني خدا رو خوش مياد ما توي بند باشيم، اوني كه ما انگشت كوچيكه‌اش تو خلاف نمي‌شيم كنار زن و بچه‌اش باشه، فقط به خاطر اين كه اون سند خونه داره گرو بزاره، من سند مستراح هم ندارم؟ خدائيش تو خدايي كه اون بالا نشستي؟ مصّبت رو شكر... ادعا داري كه جاي حق هم نشستي. ببخش، آق خدا. غلط كردم. دلم پُر بود يك گُهي خوردم. خدايا ميگن سر سفره‌ي هفت سين هر چي دعا كني، اجابت ميشه. ما كه، خودت ميدوني سفره‌ي هفت سين نداريم، همين سيم و سنجاق سر سفره رو با دل پاك از ما بپذير. من چيز زيادي نمي‌خوام. همون دعاي سال قبل رو دارم، يادته؟ اي بابا مگه ميشه يادت باشه، ما هم چه توقع‌ها داريم. دعاي سال قبل يه پاپتي خلافكار، اونم توي زندون كه صدات به پشت در هم نمي‌رسه، مگه ميشه به عرش كبريايي تو برسه. بهرحال خدا جون ما غير تو كسي رو نداريم كه باهاش حرف بزنيم. درد دل كنيم يا سرش داد بزنيم، خودت كه ميدوني. فقط ازت مي‌خوام من رو ببخشي و عيد سال ديگه كنار خانواده‌ام باشم.

      4 ـ او ماي گاد. ايشالله امسال كتي جون يه دكتر خوب بهم مُعرّفي كنه تا بيني‌ام رو عمل كنم، چشم حسود بخيل‌ها بتركه. بعدش برم دُبي، مسابقه‌ي رقص، روي ممد خرداديانشم كم كنم. واي اگه امسال ويزاي كانادام جور بشه، چي ميشه؟ ژل زير گونه‌هام رو مي‌برم بهترين متخصص‌هاي امريكا تزريق كنند. توي فال قهوه‌ام اومده بود، يه سفر طولاني دارم. ايشالله برم جزاير قناري، اون‌جا بدنم رو بُرنزه كنم. اوه... ماي گاد. پارسالم همين سفر طولاني توي فالم اومد، قبرس نصيبم شد. دلم مي‌خواد امسال بعد عيد كه از كنسرت لاس وگاس شهرام  برگشتم، اگه ايران موندم، لااقل توي فيلم مسعود جون كيميايي كه تست دادم، آرتيست اول بشم.    

      5 ـ خدا جون آرزو دارم امسال كه قبول شدم، سه ماه تابستون مامان بياد پيشم. بابا باهاش آشتي كنه و با هم بريم خونه‌ي خودمون. دلم مي‌خواد ديگه بابا كتكم نزنه و هي دنبال بهانه نگرده كه به مامان فحش بده. خدا جون، دلم نمي‌خواد بچه‌ي طلاق باشم. مي‌خوام بچه‌ي مامان و باباي خودم باشم. مثل اون روزها كه باباي ميثم، صاحب خونه‌مون بود. ماشين نداشتيم و منم اتاق نداشتم. همه‌مون توي يه اتاق باشيم ولي بابا و مامان قهر نباشند. خدا جون هر چي عيدي جمع كردم مال تو، ولي كمك كن مامانم با بابا آشتي كنند.

      6 ـ مردم ديوونه... سال نو هم خوشحالي داره؟ سال كه نو ميشه يعني يك سال از عمر بيهوده‌مون رو پشت سر گذاشتيم و به مرگ نزديك‌تر شديم، ديوونه‌ها... حالا بخنديد... بخنديد... مي‌خنديد؟ واقعاً كه... حق هم دارين بخنديد. مهموني برين، مهموني بدين. هيچ كدوم‌تون به اندازه‌ي من مرگ رو تو يك قدمي‌اش حس نمي‌كنه. تقصير خودمه؟ آره... من مقصرم. هيچ‌كدوم‌تون، مثل من رابطه‌ي جنسي مخاطره آميز نداشتين كه از نگاه ترحم آميز و گناه آلود هر دوست و آشنايي فرار كنيد. همه‌ي فاميل باهاتون قطع رابطه كنند كه چي... كه بو ميدي. ايدز داري. آره... من ايدز دارم. من هرزه‌ام، تو خوبي، تو پاكي. آره... نه، تو فقط شانس آوردي و گرنه از منم گنديده تري. توپ سال نو كه مي‌تركه، دلم هُرّي مي‌ريزه پايين. وقت زيادي ندارم. آره... انگار توپ سال نو همين پيغام رو ميده، وقت زيادي ندارم. خدايا اگه صداي اين بنده‌ي سراپا تقصيرت رو مي‌شنوي، صدبار كه گفتم غلط كردم. صد بار ديگه هم ميگم. من هم دلم مي‌خواد سال كه نو ميشه لباس جديد بپوشم، عيد ديدني برم، عيدي بدم عيدي بگيرم. بگم، بخندم. داد بزنم آينده مال منِ. آينده... آينده... همين چند سال باقي مونده، آينده است. آره... اصلاً آينده همين فرداست. من هم مثل تموم هم سن و سالام دلم مي‌خواد بهم توجه بشه. مردم دوستم داشته باشند. ازم فرار نكنند. خانواده‌ام من رو ننگ ندونند. من رو بغل كنند. توي بغل‌شون فشارم بدن. به خدا ويلاي شمال و ماشين آخرين سيستم نمي‌خوام. فقط دوستم داشته باشند... اگه نخواستن بغلم كنند، عيب نداره. فقط دركم كنند. درك اون‌ها درد من رو تسكين ميده...

      7 ـ ... ...

      هفتمي، دعاي شماست. آره، شما دوست خوبم. هر چي از خدا مي‌خواي، توي قسمت نظرات بنويس. سبز باشي و خوش و آبي تر

_________________________________________________________________________________
     

 

     نقدي بر وبلاگ‌ها

وبلاگ صفحه‌اي از دنياي بي‌كران و مجازي اينترنت است كه در اختيار كاربراني قرار می‌گیرد تا از آن در ارتباط با تخصص يا تجربياتشان سود برده و اين تجربيات و تخصص را با ديگران به اشتراك بگذرانند.

     در اين ميان وب‌هايي هستند كه ادب و هنر را به خود اختصاص داده و نويسنده يا نويسندگان آن با نوشتن آثار خودشان و يا آثار برتر هنرمندان محبوبشان از اين فضا سود مي‌برند.

     با ساعتي وب‌گردي متوجه‌ي وبلاگ‌هايي می‌شویم كه نشان از تلاش هنرمندانه‌ي كساني است كه هنر و ادبيات را به خوبي مي‌شناسند و آثاري در خور توجه و ادبياتي سرشار از واژه‌هاي ناب و موضوعاتي بديع و خلاقانه دارند كه بسيار محترم و قابل تأمل هستند.

     از سويي ديگر متأسفانه، به وب‌هايي برمي‌خوريم كه صادقانه اگر بگويم يا خاطرات لوس و بي‌مزه‌ي يك عده مرفه‌ي بي‌درد است كه به جاي نوشتن در دفترچه يادداشتش، فضاي اينترنت را اشغال كرده و يا اشعاري بي‌محتوا و متوني بي‌سر و ته كه غلط املايي هم از آن مي‌شود گرفت.

     نگارش مطالبي چون: «امروز با دوست پسرم قهر كردم و بابام بهم شك كرده يا دوست پسرم رو با فلاني ديدم، تو رو خدا دلتون برام بسوزه.» واقعاً در اينترنت جايز است؟ مسائلي شخصي در اين حد و اندازه براي خواننده‌اي از سراسر ايران يا جهان چه سودي دارد؟

     البته نبايد ناديده گرفت كه به روز كردن صفحات وبلاگ و نوشتن ادبياتي شايسته و بايسته، ذهني خلاق را مي‌طلبد كه فارغ از گرفتاري‌هاي روزمره فقط بنويسد و بنويسد كه بهترين‌هايش را در وبش بگذارد كه كمتر امكان‌پذير است.

     از اين رو نويسندگان وب به ناچار براي به روز بودن اشتباه طي طريق كرده و مطالبي كه هيچ محتوايي نداشته و حتي ويرايش هم نشده در وبلاگشان مي‌گذارند. در حالی که ننوشتن يك مطلب سطحي صرفاً براي به روز بودن بهتر از نوشتن آن است.

     واقعاً چه بايد كرد؟ اگر به دنبال نوشتن مطالبي پرمغز و محتوا با ادبياتي نافذ باشيم، به روز بودن را از دست مي‌دهيم و اگر به روز بودن برايمان مهم باشد، مجبور به نگارش متوني بي‌ارزش خواهيم شد.

     برخي از وبلاگ‌ها به سادگي و با فكري بديع و خلاقانه، به خوبی از عهده‌ي اين مهم برآمده‌اند. يكي از اين وب‌ها، خاطرات و مسائل روزمره‌ي يك راننده تاكسي است. اين نويسنده يكي از اتفاقاتي كه در روز بين خودش و مسافران و يا مسائل شهري اتفاق مي‌افتد، به رشته‌ي تحرير آورده و هر روز به چالشي جديد مي‌پردازد.

     اولاً هیچ‌گاه با كمبود مطلب مواجه نمي‌شود و هميشه به روز است و دوماً خوانندگان هر روز و شب با اشتياق منتظر خواندن وب ايشان هستند.

     در وبلاگ ديگري كه مربوط به عاشقانه‌هاي يك زوج است، مرد، موضوعي از طرف مقابلش را با نامه‌اي به چالش مي‌كشد و زن پاسخ مي‌دهد. گاه براي هم نامه مي‌نويسند و گاه از هم شكوه مي‌كنند. خواننده، وقتي صداقت وب را احساس مي‌كند با طرفين به سادگي، هم ذات پنداري كرده و (آنان كه نويسنده هستند مي‌دانند كه برقراري ارتباط با خواننده و هم ذات پنداري تا چه اندازه مهم است) در حل مشكل و يا هرچه مدّ نظر نويسنده است، كمك مي‌كنند. به وجود آوردن حس هم ذات پنداري در خواننده، خود به تنهايي براي موفقيت يك وبلاگ گام بزرگي است و مطمئناً چنين وبلاگي از خوانندگان زيادي نيز برخوردار خواهد بود.

     سر زدن به وبلاگ‌هاي ديگران و معرفي وب خود اگر چه براي معارفه لازم است اما مطمئن باشيد، جذب مخاطب نخواهد كرد. اگر افزايش تعداد خوانندگان براي وب نويس اهميت دارد بايد با انتخاب موضوعاتي بديع كه همچون دو مثال بالا امكان مانور داشته باشد، مخاطب را با خود به شيوه‌ي سريالي همراه كند. سريالي كه اولاً دغدغه‌ي مخاطب باشد و در ثاني جديد و مهيج باشد.

     نكته‌ي ديگري كه حائز اهميت است، موجز بودن مطلب مي‌باشد. مخاطب اينترنت چون براي وب‌گردي هزينه صرف مي‌كند و وقت برايش بسيار اهميت دارد، از خواندن مطالب بلند پرهيز كرده و ترجيح مي‌دهد مطالب كوتاه و موجز را بخواند. متني موجز كه بر وي تأثير بگذارد موجب مي‌شود ادامه‌ي وب را دنبال مي‌كند. ضمن آنکه خارج از فضاي اينترنت، نويسندگان امروزه مي‌كوشند مقصود و پيامشان را با المان‌هايي تصويري و موجز بيان كنند و به قولي نوشتن داستاني كوتاه را به رمان ترجيح مي‌دهند، چرا كه مخاطب امروز در روزمره‌ي ماشين و تكنولوژي رغبتي به خواندن رمان ندارد. به عنوان مثال شعري از نهال حيدري در وبلاگم گذاشته‌ام كه در نهايت سادگي و ايجاز، تأثير زيادي بر مخاطب مي‌گذارد.

     اميدوارم موارد ذكر شده براي شما مخاطب گرامي، مفيد بوده باشد و اگر شما نيز نظري پيرامون مطلب فوق داريد كه ناگفته مانده است، قسمت نظرات را مزين فرماييد.    

_________________________________________________________________________________
     
بيوگرافي هنري و دردنامه هنرمندان تئاتر کشور
شنبه 8 بهمن 1390برچسب:سید جواد قریشی,  توسط سید جواد قریشی

 

 

 پشت صحنه فیلم ۱۶میلیمتری «میراث»

   

     متولد 18/2/1356 هستم و در شهر مشهد متولد شده‌ام. فعاليت هنري خود را از سال 1367 با واحد تأتر حوزه هنري سازمان تبليغات و در محضر اساتيدي چون استاد رضا كمال علوي، سعيد سهيلي، احمد كاوري و ... شروع كردم.

     نمايشنامه‌نويسي، بازيگري و كارگرداني را آموزش و تجربه كردم. نمايش‌هايي همچون: «پاسخ خيانت»، «دست‌هاي بي‌صدا» و ... اولين تجربيات من در زمينه‌ي نويسندگي، كارگرداني و بازي مي‌باشد.

 

     «كچلها» نوشته: احمد كاوري و به كارگرداني: حسين انصاري، اولين تجربه‌ي حرفه‌اي در سال 1371 بود كه افتخار بازيگري آن را داشتم. اين نمايش به مدت 15 روز در سالن هلال احمر مشهد به روي صحنه رفت. كچلها، با موفقيت چشمگيري از سوي مخاطبين و منتقدين مواجه شد.

 

بازي در نمايش «كچلها» سيدجواد قريشي  «كچلها» سيدجواد قريشي

     آن سال‌ها در رشته گرافيك تحصيل كرده و هم‌زمان در انجمن سينماي جوان، آموزش فيلم‌سازي مي‌ديدم. (اقبال خوبي داشتم چون آن سال آخرين دوره‌ي آموزش فيلم‌سازي 8 میلی‌متری بود و آموزش سينماي 8، با فيلم 35 میلی‌متری تفاوتي ندارد و پس از آن انجمن آموزش ويدئو را جايگزين كرد).

     ساخت يك فيلم كوتاه 8 میلی‌متری با عنوان «آیینه»، بازي در چند فيلم، نوشتن چندين فيلم‌نامه، بازيگرداني، دستياري كارگردان، برنامه ريزي و ... حاصل آموزش‌هاي انجمن بود.

فيلم كوتاه 8 ميليمتري «آيينه» نويسنده و كارگردان: سيدجواد قريشي

     در اواخر سال 1372 به اتفاق جمعي از هنرمندان تأتر مشهد گروه تأتر آزاد انديشه‌هاي نو را پايه‌ريزي كرده و نمايش «زنگوله» نوشته: محمد رضا سعادتي و به كارگرداني: عليرضا مصلح تهراني، اولين كار اين گروه بود كه به مدت 15 روز براي مهدكودك و مقطع دبستان به روي صحنه رفت. اين حقير در آن نمايش ايفاي نقش داشتم.

   با رفتن اعضاء اصلي گروه به تهران، جذب پايتخت شدم و در نمايشي با عنوان «ستاره‌هاي بركه» كار عليرضا مصلح تهراني و به همت جهاد دانشگاهي براي جشنواره نمايش عروسكي، عروسك گرداني (بُن راكو) كردم.

 

       

     به سال 1376 به مشهد برگشتم و به همت استاد دكتر مهدي اشراقي، نمايش «پرنده و فيل» نوشته: داوود كيانيان را براي صحنه آماده كردم. پرنده و فيل به دليل موزيكال بودن، فرم‌هاي نمايشي و بازيگران خوب از استقبال قابل توجهي برخوردار شد. اين نمايش كه افتخار بازي و كارگرداني آن را داشتم، 15 روز در تالار تربيت مشهد اجرا داشت و به دليل استقبال مخاطبين به مدت 10 روز ديگر در تالار هلال احمر به اجرا رفت.

نمايش «پرنده وفيل» نوشته: داوودكيانيان و به كارگرداني: سيدجواد قريشي  «پرنده و فيل» كاري از سيدجواد قريشي

     پس از اجراي «پرنده و فيل» دوباره به تهران برگشتم و براي گذران زندگي به خبرنگاري رو آوردم. در اين ميان براي بازي در نمايش «استريپ تيز» نوشته: اسلاومير مروژك و به كارگرداني: عليرضا مصلح تهراني دعوت به كار شدم. تهراني، استريپ تيز را براي پايان نامه‌ي دانشجويي خود انتخاب كرده بود و هنگامي كه استاد راهنما آقاي سعيد كشن فلاح نمايش را ديدند، اصرار كردند نمايش را براي اجرا در تأتر شهر آماده كنيم. غير منصفانه نيست اگر بگويم چند جلسه‌اي كه آقاي كشن فلاح سر تمرين آمدند با همه‌ي آموزش‌هايي كه ديده بودم برابري مي‌كرد.

 

     «استريپ تيز» براي بازبيني هيأت مديره تأتر شهر آماده شد و روز بازبيني فقط آقاي حسين پاكدل براي تأييد نمايش آمدند. (براي بازبيني نمايش هيأت 3 نفره بايد حضور داشته باشند) آقاي پاكدل در پاسخ سؤال ما كه بقيه‌ي اعضاء كجا هستند؟ پاسخ دادند: حضور من به تنهايي كافي است. نمايش را اجرا كرديم و مورد تأييد ايشان واقع شد و حتي زمان اجراي آن را به ما وعده دادند. حدود 3 سال، هرگاه آقاي تهراني به ايشان مراجعه مي‌كردند با بهانه و وعده‌اي ديگر بر‌مي‌گشتند. بعد از 3 سال از طريق منبعي موثق آگاه شديم كه بازبيني ما اصلاً رسميت نداشته و اسير مافياي هنري شده‌ايم. به اعتقاد من اين فقط مافياي هنري نيست بلكه ماليخولياي هنري است. مدير مركزي كه چندين سال يك گروه را كه عاشقانه براي اجراي نمايش خود انتظار كشيده و در تصورات خود روزهاي اجرا را در سر مي‌پرورانند، بفريبد يك بيمار خطرناك رواني است. مافياي هنري وقتي معنا مي‌يابد كه آقاي حسين پاكدل در يك بازبيني صوري كار را رد مي‌كردند. (هنرمندان عرصه‌ي تأتر به خوبي مي‌دانند و چوب اين مافيا را بارها خورده‌اند) اما ماليخولياي هنر، متأسفانه متولياني هستند اين‌چنين كه بايد تحت درمان قرار بگيرند.

  

     بهر حال متوليان مريضي كه بيشتر تلاش در تيشه به ريشه زدن هنر را دارند، نتوانستند ذره‌اي از شور و اشتياق نمايش را در من كاهش دهند.

     در سال 1377، به عنوان اولين گروه تأتر سيار، از سوي مركز توليد تأتر و تأتر عروسكي كانون پرورش فكري كودكان و نوجوانان تهران به شهرستان‌ها اعزام مي‌شديم.

     تأتر سيار بر روي تريلي به اجرا در مي‌آمد. اين تريلي قبل از انقلاب ساخته و طراحي شده بود و هدف از ساخت آن اجراي نمايش براي روستاها و شهرستان‌هاي دور و صعب‌العبور كه امكان ديدن نمايش را نداشتند، توليد شده بود.

  

     پس از انقلاب و با آغاز جنگ تحميلي، از تريلي به عنوان بيمارستان سيار استفاده شده بود و در سال 1376 يا 1377 كانون، مجدد از آن براي اجراي نمايش استفاده كرد. دو گروه براي اجرا انتخاب شدند. گروه ما و گروه آقاي مسلمي (كه امروز به عنوان گروه فيتيله در شبكه دو فعاليت مي‌كنند). در ماه، 20 روز يك گروه به شهرستان‌ها اعزام مي‌شدند، 10 روز تريلي براي بازديد و استراحت راننده به تهران برگشته و 20 روز گروه ديگر اعزام مي‌شدند.

     تريلي كوله باري از خاطره و تجربه را به همراه داشت. يكي از خاطراتي كه هيچ‌گاه از ذهنم بيرون نمي‌رود مربوط به اجرايي در يكي از شهرستان‌هاي همدان است. (اين خاطره ارتباطي به بيوگرافي هنري ندارد اما آنقدر مرا تحت تأثير قرار داده كه دوست دارم در موردش بنويسم) معمولاً در هر فضا دو بار نمايش را اجرا مي‌كرديم. پس از اجراي اول، ساعتي را استراحت كرده و در ضمن تماشاچي بيشتري دور تريلي حلقه مي‌زدند. بعد از اجراي اول خانواده‌اي به پاس تشكر و قدرداني از بازيگران چند كيم بستني براي ما آوردند. تشكر ما باعث شد كه چند خانواده‌ي ديگر نيز به زحمت افتاده و چون در آن محدوده جز كيم بستني، چيز ديگري نبود، آنان نيز بستني بخرند تا آن جا كه آقاي حسن سعادتي كارگردان نمايش مجبور شد از طريق ميكروفون اعلام كند و از خانواده‌ها تقاضا كند، بستني نخرند. اما نتيجه معكوس شد و بچه‌ها والدين خود را مجبور به خريدن بستني براي ما مي‌كردند. در ميان بچه‌ها، پسربچه‌اي حدود 9 ساله بود كه ترازويي به همراه داشت و با وزن كردن مردم امرار معاش مي‌كرد، صدايم زد. به طرفش رفتم آرام گفت: من پول ندارم براتون بستني بخرم ... بياين خودتون رو وزن كنيد.

«اين هم عكس يادگاري گروه با كودكي كه داشته اش را با اخلاص تقديم گروه كرد»

     مي‌دانيد، وقتي به مافياي هنري كه امروزه براي همه‌ي تأتري‌ها ملموس و باورپذير شده و هنرمندان متأسفانه با آن مأنوس شده‌اند، مي‌انديشم. تصور مي‌كنم وجود چنين دلگرمي‌هاي عميقي كه مخاطبين دارند هنرمندان را از هجوم تيشه‌هاي عميق به اصطلاح متوليان در امان مي‌دارد كه اگر مردم خوب، ساده و دست مريزاد صادقانه‌شان نبود، تحمل مسئول نماها ممكن نبود.

     بهر حال ...

     سال 1378 به مشهد برگشتم و «جادوگر باغ بهار» را براي مقطع مهد كودك و ابتدايي نوشتم. اين نمايش را به همت اعضاء گروه تأتر آزاد انديشه‌هاي نو به سال 1379 در آمفی‌تأتر سينما گلستانه به روي صحنه بردم.

     زان پس در چند فيلم كوتاه يا نيمه بلند به بازي، بازيگرداني، دستیار کارگردانی و برنامه ريزي مشغول بوده و چند دوره تدريس و آموزش بازيگري در مراكز مختلف داشته‌ام.

     هميشه آرزو داشتم بتوانم در نمايش‌هاي ملي و كهن ايراني مثل تعزيه، سياه بازي و شاهنامه خواني حضور داشته باشم. بالاخره در سال 1388 اين توفيق نصيبم شد و توانستم در يك كار سياه بازي به نام «مسافري از هند» كاري از علي آزادنيا ايفاي نقش كنم. اين نمايش مثل اغلب كارهاي سياه‌بازي با اقبال خوبي مواجه شد و رضايت مخاطبين را به همراه داشت.

http://photo.shahrara.com/up/gallery/500/70d25d2506df1e.jpg   http://photo.shahrara.com/up/gallery/500/d33d39d4f1a007.jpg  http://photo.shahrara.com/up/gallery/500/bcf7d375936bd5.jpg

عكس هاي نمايش «مسافري از هند» از آقاي صادق ذباخ و برگرفته از سايت مشهد تئاترمي باشد

            اميد آن دارم كه بتوانم در حوزه‌ي نمايش تعزيه و شاهنامه خواني نيز برنامه‌اي در كارنامه‌ي هنري خود به ثبت برسانم. انشاالله

   سيدجواد قريشي (نويسنده، بازيگر و كارگردان نمايش)        

_________________________________________________________________________________
     
 
 
درباره وبلاگ


من سال هاست مينويسم شعر، داستان، فيلمنامه، نمايش و ... قالب هاي متفاوت ادبي را تجربه ميكنم. مينويسم براي خودم... مينويسم براي تو ... مينويسم براي دلم ... مينويسم براي هر آن كه اهل دل است. دل نويس من تقديم تو {09361706052} اين شماره به وبلاگ تعلق دارد و براي تبادل نظر و ثبت نام در گروه يا كلاس‌هاي آموزشي در نظر گرفته شده است تا دوستان راحت تر بتوانند نظرات و مطالب خود را پيامك كنند و يا به گفتگو بنشينند.
sayyed511@yahoo.com
دسته بندی ها
آرشیو
مطالب قبلی
     نحوه استفاده صحیح از متادون
غلامرضا
برای آتنا
داستانک طنز "عروووووسی" با لهجه‌ی مشهدی
داستانک طنز "آقای مدیر"
داستانک تلخ
دوست مجازی من
شهیدان زنده اند الله اکبر
شاید برای شما اتفاق بیفتد
ايليا كودك شيطون و بازيگوشم
روياهاي من
ساعت هشت و چهل و پنج دقیقه
دور دور عباسي
روز مادر
ادامه نمايشنامه
نمایش طنز و کمدی چرخ زندگی
فوژان و مرتضی
خاطرات کاه گلی بی بی جون
عشوه قلم
نویسنده
لینک ها
قالب وبلاگ
چریک
ساختمان هوشمند
بچه های باهوش
lovelorne
فارس گرافیک
دخترانه
بلكـــــــــلاو
عاشق، معشوق
ردیاب خودرو

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان قطعات ادبی و آدرس foozhan.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





لینکها
امکانات

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 20
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 22
بازدید ماه : 49
بازدید کل : 11345
تعداد مطالب : 38
تعداد نظرات : 124
تعداد آنلاین : 1



Alternative content


<-PollName->

<-PollItems->

آمار وبلاگ:

بازدید امروز : 20
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 22
بازدید ماه : 49
بازدید کل : 11345
تعداد مطالب : 38
تعداد نظرات : 124
تعداد آنلاین : 1



کد پیغام خوش آمدگویی